رابطه عشق و زمان همواره مورد توجه بسیاری از فیلسوفان، روانشناسان و جامعه شناسان تا نویسندگان و هنرمندانی بوده که به این ماجرا از موضع تجربه شخصی می نگرند، نه از موضع نظریه پردازی انتزاعی. سئوالات مطرح شده در مورد این رابطه به دوام عشق، مدت زمان فرضی شعله ور بودن یا متلاشى شدن آن یا مناسب ترین سنین برای افتادن در کوره آن محدود نبوده، بلکه محققان مشکل مربوط به اختلاف سنی عاشق و معشوق و اینکه آیا عشق می تواند فاصله زمانی بين آن دو، فضای وسیعی که دو طرف را از هم جدا می کند پركند را به دقت بررسی کرده اند.
فیلسوف روسی واسیلی روزانوف ممکن است یکی از خوشبین ترین محققان در مورد توانایی عشق در شکست دادن زمان و ذوب عاشقان در بوته شگفت انگیزش باشد. به گفته روزانوف، عشق با شباهتها کشته می شود و با تفاوتها زندگى دوباره می يابد. اگر قدرت عشق در تفاوت بين دو طرف آن است، به گونه ای که زنانگی مرد به هیچ وجه تحسین زن را برنمی انگیزد و برعکس آن نیز صادق است، چه چیزی مانع از این می شود که نسبت به فاصله زمانى همین تصور را داشته باشیم؛ عاشقان هر چه با فاصله زمانی بیشترى از هم جدا شوند جذابیتشان بیشتر می شود؟ روزانوف معتقد است که عشق واقعی آن چیزی است که فراتر از هر محدودیتی شکوفا می شود. «وقتی ما انسانها بزرگتر می شویم و به گور نزدیك، عشق عجیبی که قبلاً هرگز تجربه نكرده ایم تقریباً ما را تسخیر می کند.» و موارد عشق در آستانه گور دقیقاً گواه تسلط زندگی بر مرگ است یا شکستن ندای مرگی که مخلوق را آزار می دهد و عاشق پیر را قادر می سازد فریاد بزند: «ای مرگ سوزن سمی تو کجاست؟»
گوته
اما زیبایی شناسی تفاوت روزانوف روی یک خط نیست، بلکه بر دو خط است، به گونه ای که گهواره به همان شکل آرزوی گور را دارد، «جایی که ستاره مرگ و ستاره تولد از فاصله نجومی که آنها را از هم جدا می کند، نفوذ می کنند، و هرکدام با اشتیاق فراوان برای دیدار با دیگری می شتابد.» اگرچه سعادتی که معشوق پیر با چهره ای چروکیده حاصل پیوند او با تصویر عالی زیبایی که معشوق جوانش نشان می دهد، مورد نکوهش، تمسخر و تحقیر محیط اجتماعی اش قرار می گیرد، اما او اهمیتی نخواهد داد. همه اینها، با عشق مذموم خود پیروزی ابدی خود را برای فردا بر دیروز و برای آینده اعلام می کند.
محمود درویش نیز مانند دیگر شاعران و پدیدآورندگان، از احساس غم انگیز غلتيدن زمان از لاى انگشتان در امان نمانده بود، تراژدی فلسطین و یخبندان غربت، او را از چسبیدن به لبه های زندگی و شکار هر طعمه شادی لذت و زیبایی جهانی دور نكرد با این حال، کهولت سن و بیماری شاعر در آخرین آثارش به شکل دلسوزی نسبت به خود پابه سن گذاشته و احساس تلخ شکافی که بین او و زندگی که بسیار فراتر از آغوشش با انواع و اقسام شادی ها و میوه ها می گذرد، منعکس مى شود.این مسئله به وضوح در شعر «ليتني كنت أصغر/ کاش كوچكتر بودم» او ظاهر می شود، که به شکل گفت و گویى مبهم بین او، مردى پابه سن گذاشته و دختر جوانی که شوالیه خیالی خود را در او می بيند، تلاشی با هوشمندی حیله گرانه برای محدود کردن فضای باز دیده می شود. فاصله زمانی که یکی را از دیگری جدا می کند:
به او گفت: کاش کوچکتر بودم
به او گفت: شب بزرگ تر می شوم
مثل بوی یاس در تابستان،
و باز گفت: و در خواب کوچکتر می شوی
همه خفتگان كوچكند،
من اما تا سپيده بیدار می مانم
تا زیر چشمم سیاه شود..
مرا ببر تا بزرگ شوم، مرا ببر تا کوچکتر شوى
هوگو
اگر رمان نویسان نیز به نوبه خود موضوع پیری و رابطه تراژیک عشق با زمان را به دقت مورد توجه قرار داده اند، «خانه خوبرويان خفته» اثر کاواباتا یکی از آثار داستانی است که بیش از همه بیانگر تأخیر زندگی و تراژدی پیری است. درست است زنان جوانی که در مسافرخانه ژاپنی تخدير میشوند به پیرمردها این فرصت را میدهند که از «زیبایی خفته» لذت ببرند و زندگی گذشته و گذشته احساسی خود را به یاد بیاورند، اما بدن برهنه دختران جذاب را در رویارویی مستقیم چشمان ورقلمبيده پيرمردها قرار میدهند که از دست زدن به آنها منع شده اند به کنایه بُعد دردناکی می بخشد و فاجعه انسانی را به اوج خود مى رساند.
در مورد گابریل گارسیا مارکز که در رمان کاواباتا یکی از قلههای روایی خلاقانهای را دید که آرزو میکرد توسط او نوشته میشد، زمانی که رمان بعدی خود را با عنوان «خاطره دلبركان غمگین من» به الگوبرداری از نویسنده مورد علاقهاش نوشت، نتوانست قساوت شدید رمانی را که شیفته آن شده بود تاب بياورد، بنابراین تصمیم گرفت رابطه بین قهرمان نودساله خود و دختر نوجوانی که هفت و نیم دهه از او کوچکتر است باور پذیر باشد.
شاید گرایش خوشبینانه مارکز و اعتقاد بیش از حد او به قدرت عشق، چیزی باشد که او را بر آن داشت تا رمانش را سرود خوشبینی و نسخهای شفابخش برای چسبیدن به پرتوهای امید، حتی برای سالخوردگانى که در آخرین میدان زندگی خود میلرزند، بسازد. شاهکار ولادیمیر ناباکوف «لوليتا» نیز به نظر می رسید که تجسمی پر از پارادوکس از رابطه پيچيده است که هامبرت، استاد ادبیات اسير عشق دختران جوان و دختر همسرش، دولورس، را که دوازده سال بیشتر نداشت، به هم پیوند می داد. درست است که ناپدری چندان سالخورده نبود، اما وقتی دولورس میانسال شد، با دور زدن گناه محارم، فرصت گرانبهای خود را برای بازیابی جوانی گذشته و توانایی رو به زوال خود در اغواگری دید، در حالی که دختری که به زودی به بلوغ رسید، فرصت مناسبی را برای یافتن حمایت پدری و همچنین دستیابی به هویت زنانه در او دید. با این حال، ماجراجویی عاطفی، آكنده از تب امیال، به زودی رو به فروکش كردن رفت، زیرا دختر به دنبال وابستگی خود به فرد دیگری که با سن و سرزندگی او مطابقت داشت، به رابطه «ممنوعه» پایان داد، در حالی که هامبرت، غمگین و شکسته، از آسمان سراسر رویا تا زمین حقیر واقعیت سقوط كرد.
زندگی واقعی مبدعان با دغدغهها و مشکلاتی که در آثار ادبی و هنری خود آشکار میکردند تفاوت چشمگیری نداشت. این تعجب آور نیست، زیرا هم ادبیات و هم زندگی به شیوه خاص خود از یکدیگر تقلید مى كنند و در هم منعکس می شوند. آنچه در اینجا قابل توجه است این است که عاشقان خلاق خود را محدود به پذیرش ادبیات و هنر به عنوان وسیله ای مؤثر برای رسیدن به رویای جاودانگی نکردند، بلکه در اختیار داشتن بدن جوانی دیدند که چه چیزی آنها را به زندگی گذشته خود وصل می کرد. به قول جیمز جویس با «تصویر هنرمند در جوانی» چه بودند.
دهها شاهد مبنی بر علاقه نویسندگان و هنرمندان مسن به شرکای جوانتر وجود دارد که از عقده عاطفی که فقدان پدر یا مادر در روح شریک زندگی به جا میگذارد استفاده میکنند
کافی است اندکی به زندگینامه نویسندگان و هنرمندان برگردیم تا ده ها شاهد پیدا کنیم که ما را به علاقه سالمندان در میان آنها به شرکای جوان تر و بهره مندی از عقده عاطفی که فقدان پدر یا مادر در روح این شرکا و از درخششی که نبوغ در روح آنها می پراکند در جستجوی مثال بالاتر است می رساند. ویکتور هوگو، نویسنده مشهور فرانسوی، که به خاطر تمایلش به زنان باهوش و لوند معروف بود، هیچ ابایی نداشت که دختر تئوفیل گوتیه را که تنها بیست و دو سال داشت، اغوا کند و وارد ماجراجویی عاطفی با او شود. وقتی نوهاش ناگهان وارد شد، در حالی که محبوب جوانش را در هشتاد سالگی در آغوش داشت، پسر حیرتزده را خطاب کرد و گفت: «ببین جورج کوچولو، این چیزی است که آنها به آن نبوغ میگویند».
اگرچه آثار و نوشتههایی که گوته خلق كرد برای قرار دادن او در بالاترین سطح شهرت و شکوه کافی بود، ملاقات او در سن هفتاد و سه سالگی با نوجوان زیبای اولریکه فون لویتزوو مانند زلزلهای شدید به نظر میرسید که پایههاى زندگی جسمانی و معنوی او را کاملاً تکان داد.اگرچه این دختر هجده ساله در ابتدا احساساتی مشابه با بزرگترین شاعر آلمان داشت، اما به زودی معشوق قدیمی خود را رها کرد و وارد ماجراجویی طوفانی با دون خوان جوان اروپایی، ژوان دو روره شد.
جورج ساند
شیفتگی به بدن جوان تنها به مردان محدود نمی شود، بلکه تاریخ شواهد بسیاری در اختیار ما قرار داده که نشان می دهد زنان مسن خلاق در دام این شیفتگی افتاده اند. پس از اینکه جورج ساند نویسنده بریتانیایی چندین رابطه با مردانی با پیشینههای مختلف از جمله شاعر رمانتیک آلفرد دو موسه و فردریک شوپن نقاش برقرار کرد، در شصت سالگی وارد رابطهای پرتلاطم با نقاش چارلز مارشال شد كه او را «فرزند چاق من» صدا مى كرد که در اواخر دهه سوم زندگى اش بود. سارا برنارد بازیگر آمریکایی با لئو تلگن هلندی جوان که سی و پنج سال از او کوچکتر بود نیز در ارتباط بود. با این حال، پس از چهار سال رابطه، او زمانی را که با برنارد گذراند، شگفتانگیزترین و بهترین دوران زندگی خود میدانست.
توانایی عشق برای پر کردن شکاف زمانی که دو عاشق را از هم جدا می کند، هر چه باشد، یک طرف است که سعی می کند تا حد امکان از پوست چروکیده خود بیرون بیاید تا از طراوت، لطافت و خون تازه طرف دیگر تغذیه کند. دیگری خود را به عنوان قربانی خالص در قربانگاه دلبستگی به تصویر پدر جایگزین یا مادر پرستیده تقدیم می کند. این در سخنان شاعر فرانسوی پل الوار منعکس شده است که خطاب به دختر جوانی که در دوران پیری دوستش داشت می گوید: «تو بین من و مرگ ایستادی، اما در عوض من بین تو و زندگی قرار گرفتم».