عشق با فاصله سنى در دو طرف 

عاشقان پيرانه سر برای دفع شبح مرگ با معشوق جوان خود همذات پنداری می کنند



محمود درویش
محمود درویش
TT

عشق با فاصله سنى در دو طرف 



محمود درویش
محمود درویش

رابطه عشق و زمان همواره مورد توجه بسیاری از فیلسوفان، روانشناسان و جامعه شناسان تا نویسندگان و هنرمندانی بوده که به این ماجرا از موضع تجربه شخصی می نگرند، نه از موضع نظریه پردازی انتزاعی. سئوالات مطرح شده در مورد این رابطه به دوام عشق، مدت زمان فرضی شعله ور بودن یا متلاشى شدن آن یا مناسب ترین سنین برای افتادن در کوره آن محدود نبوده، بلکه محققان مشکل مربوط به اختلاف سنی عاشق و معشوق و اینکه آیا عشق می تواند فاصله زمانی بين آن دو، فضای وسیعی که دو طرف را از هم جدا می کند پركند را به دقت بررسی کرده اند.
فیلسوف روسی واسیلی روزانوف ممکن است یکی از خوشبین ترین محققان در مورد توانایی عشق در شکست دادن زمان و ذوب عاشقان در بوته شگفت انگیزش باشد. به گفته روزانوف، عشق با شباهتها کشته می شود و با تفاوتها زندگى دوباره می يابد. اگر قدرت عشق در تفاوت بين دو طرف آن است، به گونه ای که زنانگی مرد به هیچ وجه تحسین زن را برنمی انگیزد و برعکس آن نیز صادق است، چه چیزی مانع از این می شود که نسبت به فاصله زمانى همین تصور را داشته باشیم؛ عاشقان هر چه با فاصله زمانی بیشترى از هم جدا شوند جذابیتشان بیشتر می شود؟ روزانوف معتقد است که عشق واقعی آن چیزی است که فراتر از هر محدودیتی شکوفا می شود. «وقتی ما انسانها بزرگتر می شویم و به گور نزدیك، عشق عجیبی که قبلاً هرگز تجربه نكرده ایم تقریباً ما را تسخیر می کند.» و موارد عشق در آستانه گور دقیقاً گواه تسلط زندگی بر مرگ است یا شکستن ندای مرگی که مخلوق را آزار می دهد و عاشق پیر را قادر می سازد فریاد بزند: «ای مرگ سوزن سمی تو کجاست؟»

گوته

اما زیبایی شناسی تفاوت روزانوف روی یک خط نیست، بلکه بر دو خط است، به گونه ای که گهواره به همان شکل آرزوی گور را دارد، «جایی که ستاره مرگ و ستاره تولد از فاصله نجومی که آنها را از هم جدا می کند، نفوذ می کنند، و هرکدام با اشتیاق فراوان برای دیدار با دیگری می شتابد.» اگرچه سعادتی که معشوق پیر با چهره ای چروکیده حاصل پیوند او با تصویر عالی زیبایی که معشوق جوانش نشان می دهد، مورد نکوهش، تمسخر و تحقیر محیط اجتماعی اش قرار می گیرد، اما او اهمیتی نخواهد داد. همه اینها، با عشق مذموم خود پیروزی ابدی خود را برای فردا بر دیروز و برای آینده اعلام می کند.
محمود درویش نیز مانند دیگر شاعران و پدیدآورندگان، از احساس غم انگیز غلتيدن زمان از لاى انگشتان در امان نمانده بود، تراژدی فلسطین و یخبندان غربت، او را از چسبیدن به لبه های زندگی و شکار هر طعمه شادی لذت و زیبایی جهانی دور نكرد با این حال، کهولت سن و بیماری شاعر در آخرین آثارش به شکل دلسوزی نسبت به خود پابه سن گذاشته و احساس تلخ شکافی که بین او و زندگی که بسیار فراتر از آغوشش با انواع و اقسام شادی ها و میوه ها می گذرد، منعکس مى شود.این مسئله به وضوح در شعر «ليتني كنت أصغر/ کاش كوچكتر بودم» او ظاهر می شود، که به شکل گفت و گویى مبهم بین او، مردى پابه سن گذاشته و دختر جوانی که شوالیه خیالی خود را در او می بيند، تلاشی با هوشمندی حیله گرانه برای محدود کردن فضای باز دیده می شود. فاصله زمانی که یکی را از دیگری جدا می کند:

به او گفت: کاش کوچکتر بودم
به او گفت: شب بزرگ تر می شوم
مثل بوی یاس در تابستان،
و باز گفت: و در خواب کوچکتر می شوی
همه خفتگان كوچكند،
من اما تا سپيده بیدار می مانم
تا زیر چشمم سیاه شود..
مرا ببر تا بزرگ شوم، مرا ببر تا کوچکتر شوى

هوگو

اگر رمان نویسان نیز به نوبه خود موضوع پیری و رابطه تراژیک عشق با زمان را به دقت مورد توجه قرار داده اند، «خانه خوبرويان خفته» اثر کاواباتا یکی از آثار داستانی است که بیش از همه بیانگر تأخیر زندگی و تراژدی پیری است. درست است زنان جوانی که در مسافرخانه ژاپنی تخدير می‌شوند به پیرمردها این فرصت را می‌دهند که از «زیبایی خفته» لذت ببرند و زندگی گذشته و گذشته احساسی خود را به یاد بیاورند، اما بدن برهنه دختران جذاب را در رویارویی مستقیم چشمان ورقلمبيده پيرمردها قرار می‌دهند که از دست زدن به آنها منع شده اند به کنایه بُعد دردناکی می بخشد و فاجعه انسانی را به اوج خود مى رساند.
در مورد گابریل گارسیا مارکز که در رمان کاواباتا یکی از قله‌های روایی خلاقانه‌ای را دید که آرزو می‌کرد توسط او نوشته می‌شد، زمانی که رمان بعدی خود را با عنوان «خاطره دلبركان غمگین من» به الگوبرداری از نویسنده مورد علاقه‌اش نوشت، نتوانست قساوت شدید رمانی را که شیفته آن شده بود تاب بياورد، بنابراین تصمیم گرفت رابطه بین قهرمان نودساله خود و دختر نوجوانی که هفت و نیم دهه از او کوچکتر است باور پذیر باشد.

أدونيس

شاید گرایش خوش‌بینانه مارکز و اعتقاد بیش از حد او به قدرت عشق، چیزی باشد که او را بر آن داشت تا رمانش را سرود خوش‌بینی و نسخه‌ای شفابخش برای چسبیدن به پرتوهای امید، حتی برای سالخوردگانى که در آخرین میدان زندگی خود می‌لرزند، بسازد. شاهکار ولادیمیر ناباکوف «لوليتا» نیز به نظر می رسید که تجسمی پر از پارادوکس از رابطه پيچيده است که هامبرت، استاد ادبیات اسير عشق دختران جوان و دختر همسرش، دولورس، را که دوازده سال بیشتر نداشت، به هم پیوند می داد. درست است که ناپدری چندان سالخورده نبود، اما وقتی دولورس میانسال شد، با دور زدن گناه محارم، فرصت گرانبهای خود را برای بازیابی جوانی گذشته و توانایی رو به زوال خود در اغواگری دید، در حالی که دختری که به زودی به بلوغ رسید، فرصت مناسبی را برای یافتن حمایت پدری و همچنین دستیابی به هویت زنانه در او دید. با این حال، ماجراجویی عاطفی، آكنده از تب امیال، به زودی رو به فروکش كردن رفت، زیرا دختر به دنبال وابستگی خود به فرد دیگری که با سن و سرزندگی او مطابقت داشت، به رابطه «ممنوعه» پایان داد، در حالی که هامبرت، غمگین و شکسته، از آسمان سراسر رویا تا زمین حقیر واقعیت سقوط كرد.

زندگی واقعی مبدعان با دغدغه‌ها و مشکلاتی که در آثار ادبی و هنری خود آشکار می‌کردند تفاوت چشمگیری نداشت. این تعجب آور نیست، زیرا هم ادبیات و هم زندگی به شیوه خاص خود از یکدیگر تقلید مى كنند و در هم منعکس می شوند. آنچه در اینجا قابل توجه است این است که عاشقان خلاق خود را محدود به پذیرش ادبیات و هنر به عنوان وسیله ای مؤثر برای رسیدن به رویای جاودانگی نکردند، بلکه در اختیار داشتن بدن جوانی دیدند که چه چیزی آنها را به زندگی گذشته خود وصل می کرد. به قول جیمز جویس با «تصویر هنرمند در جوانی» چه بودند.

ده‌ها شاهد مبنی بر علاقه نویسندگان و هنرمندان مسن به شرکای جوان‌تر وجود دارد که از عقده عاطفی که فقدان پدر یا مادر در روح شریک زندگی به جا می‌گذارد استفاده می‌کنند

کافی است اندکی به زندگینامه نویسندگان و هنرمندان برگردیم تا ده ها شاهد پیدا کنیم که ما را به علاقه سالمندان در میان آنها به شرکای جوان تر و بهره مندی از عقده عاطفی که فقدان پدر یا مادر در روح این شرکا و از درخششی که نبوغ در روح آنها می پراکند در جستجوی مثال بالاتر است می رساند. ویکتور هوگو، نویسنده مشهور فرانسوی، که به خاطر تمایلش به زنان باهوش و لوند معروف بود، هیچ ابایی نداشت که دختر تئوفیل گوتیه را که تنها بیست و دو سال داشت، اغوا کند و وارد ماجراجویی عاطفی با او شود. وقتی نوه‌اش ناگهان وارد شد، در حالی که محبوب جوانش را در هشتاد سالگی در آغوش داشت، پسر حیرت‌زده را خطاب کرد و گفت: «ببین جورج کوچولو، این چیزی است که آنها به آن نبوغ می‌گویند».
اگرچه آثار و نوشته‌هایی که گوته خلق كرد برای قرار دادن او در بالاترین سطح شهرت و شکوه کافی بود، ملاقات او در سن هفتاد و سه سالگی با نوجوان زیبای اولریکه فون لویتزوو مانند زلزله‌ای شدید به نظر می‌رسید که پایه‌هاى  زندگی جسمانی و معنوی او را کاملاً تکان داد.اگرچه این دختر هجده ساله در ابتدا احساساتی مشابه با بزرگترین شاعر آلمان داشت، اما به زودی معشوق قدیمی خود را رها کرد و وارد ماجراجویی طوفانی با دون خوان جوان اروپایی، ژوان دو روره شد.

 

جورج ساند

شیفتگی به بدن جوان تنها به مردان محدود نمی شود، بلکه تاریخ شواهد بسیاری در اختیار ما قرار داده که نشان می دهد زنان مسن خلاق در دام این شیفتگی افتاده اند. پس از اینکه جورج ساند نویسنده بریتانیایی چندین رابطه با مردانی با پیشینه‌های مختلف از جمله شاعر رمانتیک آلفرد دو موسه و فردریک شوپن نقاش برقرار کرد، در شصت سالگی وارد رابطه‌ای پرتلاطم با نقاش چارلز مارشال شد كه او را «فرزند چاق من» صدا مى كرد که در اواخر دهه سوم زندگى اش بود. سارا برنارد بازیگر آمریکایی با لئو تلگن هلندی جوان که سی و پنج سال از او کوچکتر بود نیز در ارتباط بود. با این حال، پس از چهار سال رابطه، او زمانی را که با برنارد گذراند، شگفت‌انگیزترین و بهترین دوران زندگی خود می‌دانست.
توانایی عشق برای پر کردن شکاف زمانی که دو عاشق را از هم جدا می کند، هر چه باشد، یک طرف است که سعی می کند تا حد امکان از پوست چروکیده خود بیرون بیاید تا از طراوت، لطافت و خون تازه طرف دیگر تغذیه کند. دیگری خود را به عنوان قربانی خالص در قربانگاه دلبستگی به تصویر پدر جایگزین یا مادر پرستیده تقدیم می کند. این در سخنان شاعر فرانسوی پل الوار منعکس شده است که خطاب به دختر جوانی که در دوران پیری دوستش داشت می گوید: «تو بین من و مرگ ایستادی، اما در عوض من بین تو و زندگی قرار گرفتم».


مقالات مرتبط

درگذشت پل آستر... وجدان دردکشیده جامعه آمریکا

فرهنگ و هنر پل آستر

درگذشت پل آستر... وجدان دردکشیده جامعه آمریکا

آثار داستانی و غیرداستانی پل آستر که دیروز پس از مبارزه‌ای طولانی با سرطان در سن ۷۷ سالگی درگذشت، بین دو تم اصلی تقسیم می‌شوند: وحدت و خشونت که به هم پیوسته‌اند، به یکدیگر منتهی می‌شوند و نقش‌ها و نتایج را با هم رد و بدل می‌کنند.

فاضل السلطاني
فرهنگ و هنر عبد الكبير الخطيبي

الخطیبی... زود از ایدئولوژی رها شد و نقش «روشنفکر مخالف» را رد کرد

 عبدالکبیر الخطیبی( متولد الجدیده 11 فوریه 1938، و درگذشته در رباط، در 16 مارس 2009)، بارها نشان داد که خواندن را زود آغاز کرده است. در مغرب، در خوابگاه مؤسسه‌

حسونة المصباحي
فرهنگ و هنر كافكا

«عرب‌ها و روباه‌ها» در داستان کافکا 

برای یک خواننده عرب سخت است که بر عنوان داستان «روباه‌ها و عرب‌ها» فرانتس کافکا درنگ نکند، همچنین دشوار است عنوانی را که به «شغال‌ها و عرب‌ها» نیز معروف است.

د.سعد البازعي
فرهنگ و هنر آلتوسر

چرا آلتوسر همسرش را خفه کرد؟ چرا نیچه دیوانه شد؟

بسیارند نویسندگانی که دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. از جمله آنها می‌توان به ویرجینیا وولف، استفان تسوایگ، پل ورلن، داستایوفسکی، بودلر، گی دو موپاسان، ادگار آلن پو، کافکا، ارنست همینگوی اشاره کرد و فهرست بلند بالا ست.

هاشم صالح

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش
TT

چرا ارنست همینگوی خودکشی کرد؟

همینگوی در دفتر کارش
همینگوی در دفتر کارش

ارنست همینگوی، نویسنده آمریکایی، پس از انتشار سه یا چهار رمان پیاپی، توانست به تمامی دروازه‌های افتخار ادبی دست یابد. اولین رمان او «خورشید همچنان می‌درخشد» (1926) بود که شهرتی گسترده پیدا کرد و بهترین فروش‌را داشت. این رمان یکی از بزرگترین رمان‌های ادبیات انگلیسی در قرن بیستم محسوب می‌شود. در این اثر، همینگوی فضای پاریس را با دقت تمام در دوره بین دو جنگ جهانی به تصویر می‌کشد. او درباره نسل گمشده، نسلی که جنگ جهانی اول را تجربه کرده و قادر به فراموشی آن نبوده، صحبت می‌کند.

سپس در سال 1929، همینگوی شاهکار دوم خود «وداع با اسلحه» را منتشر کرد. در عرض تنها چهار ماه، بیش از هشتاد هزار نسخه از آن به فروش رسید. این رمان به سرعت به یک نمایشنامه و سپس به یک فیلم سینمایی تبدیل شد و شهرت فراوانی به همراه پول زیادی برای او به ارمغان آورد. او در مصاحبه‌ای با یک خبرنگار اعلام کرد که صفحه آخر رمان را 39 بار نوشته و در نهایت در بار چهلم از آن راضی شده است. این رمان به نوعی شبیه به یک زندگی‌نامه است و در آن از عشق، جنگ، و پرستار ایتالیایی که او را از زخمی خطرناک در جبهه نجات داد، صحبت می‌کند. اما مشکل این است که او را نوع دیگری هم زخمی کرد: زخمی که ناشی از عشق و علاقه بود و هیچ درمانی نداشت.

در سال 1940، او شاهکار سوم خود «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آید؟» را منتشر کرد که درباره جنگ داخلی اسپانیا بود و موفقیتی فوری و گسترده به دست آورد. از این رمان، در عرض یک سال، یک میلیون نسخه به فروش رسید! همینگوی برای تبدیل این رمان به فیلم، مبلغ 150 هزار دلار دریافت کرد که در آن زمان رکوردی بی‌سابقه بود. او خودش بازیگران اصلی فیلم، گری کوپر و اینگرید برگمن را انتخاب کرد.

در سال 1952، او شاهکار چهارم خود «پیرمرد و دریا» را منتشر کرد که موفقیتی بزرگ و فوری به دست آورد. شاید این آخرین ضربه نبوغ‌آمیز و بزرگترین دستاورد همینگوی در عرصه رمان‌نویسی بود. همینگوی در سال 1954 جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد، اما حتی زحمت سفر به استکهلم برای دریافت آن را هم به خود نداد. او تنها یک سخنرانی کوتاه را ارسال کرد که توسط دیگران به جای او خوانده شد. در این سخنرانی گفت: «زندگی نویسنده زندگی‌ای تنها است. او در میان فضایی از تنهایی، سکوت و انزوا کار می‌کند. اگر نویسنده‌ای به اندازه کافی خوب باشد، هر روز با مسأله وجود ابدیت یا عدم آن مواجه خواهد شد. به عبارت دیگر، سؤال مرگ و آنچه پس از آن می‌آید، سؤال جاودانگی یا فنا، همیشه او را دنبال خواهد کرد.»

به این ترتیب، به مسأله بزرگ یا معمای بزرگ بازمی‌گردیم که هیچ‌گاه به هیچ مخلوقی روی زمین پاسخ نخواهد داد.

سؤالی بدون پاسخ؟

اما سؤال باقی می‌ماند: چرا نویسنده‌ای که به چنین موفقیت بی‌نظیری دست یافته است، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از دریافت جایزه نوبل و رسیدن به اوج ادبیات آمریکا و جهان، خودکشی می‌کند؟ چرا او پس از اینکه رمان‌هایش فروش‌هایی باور نکردنی داشتند و میلیون‌ها دلار برایش به ارمغان آوردند، خودکشی می‌کند؟ چرا او نه در سن شصت سالگی، خودکشی می‌کند؟ او می‌توانست بیست سال یا حتی بیست و پنج سال دیگر زندگی کند. این سال‌ها زیباترین سال‌های زندگی، یعنی سال‌های بازنشستگی هستند، به‌ویژه اگر تمام این میلیون‌ها دلار را در حساب بانکی خود داشته باشید. این بازنشستگی طلایی است...

اما اگر دلیل را بدانید، تعجب نمی‌کنید.

در سال 2011، در روز 2 ژوئیه، یعنی پنجاه سال پس از خودکشی همینگوی، روزنامه نیویورک تایمز خبری منتشر کرد که به سرعت مانند بمب منفجر شد. این خبر نشان می‌داد که او به انتخاب خودکشی نکرده بلکه مجبور به انجام آن شده است. او توسط مأموران اطلاعات آمریکا (اف‌بی‌آی) به اتهام همکاری با رژیم کوبا تحت تعقیب بود. برای اثبات این ادعا، این روزنامه مشهور آمریکایی نامه‌ای از دوست او، هارون ادوارد هوتچنیر، را منتشر کرد که نور جدیدی بر مراحل آخر زندگی ارنست همینگوی افکند. دوست صمیمی او در این نامه چه می‌گوید که همه چیز را وارونه کرد؟ او می‌گوید: در یکی از روزها همینگوی با من تماس گرفت و گفت که از نظر روانی و جسمی بسیار خسته است. فهمیدم که او در حالت اضطراب شدیدی به سر می‌برد و نیاز دارد که مرا ببیند. بلافاصله به دیدارش رفتم و در آنجا او راز بزرگی را که او را آزار می‌داد و خواب را از چشمانش ربوده بود، برایم فاش کرد. او به من گفت: شما نمی‌دانید چه بر سر من می‌آید؟ من در خطر هستم. من شب و روز توسط مأموران اطلاعات تعقیب می‌شوم. تلفن من کنترل می‌شود، پست من تحت نظر است و زندگی من کاملاً زیر نظر است. دارم دیوانه می‌شوم!

سپس دوستش در ادامه نامه می‌نویسد...

اما نزدیکان او هیچ نشانه‌ای عملی از این موضوع مشاهده نکردند. به همین دلیل، آن‌ها باور داشتند که او به بیماری پارانویا مبتلا شده است؛ یعنی جنون هذیانی یا توهمات دیوانگی. این نویسنده مشهور در هوس و توهم احساس تعقیب شدن توسط سازمان‌های اطلاعاتی غرق شده بود. پس حقیقت چیست؟ آیا واقعاً تحت تعقیب بود یا اینکه به‌طور ذهنی دچار وسواس و توهم تعقیب شده بود؟

همچنین می‌دانیم که یکی از منتقدان پیش‌تر او را پس از آشنایی با وی به داشتن بیماری جنون و هیستری شخصیتی متهم کرده بود. در غیر این صورت، همه این نبوغ‌ها از کجا آمده است؟

بعدها آرشیوها نشان دادند که رئیس سازمان اطلاعات، ادگار هوور، که حتی روسای جمهور آمریکا را می‌ترساند، واقعاً همینگوی را به اتهام ارتباط با یک دشمن خارجی تحت نظر و شنود قرار داده بود. به همین دلیل، سازمان اطلاعات او را در همه جا، حتی در بیمارستان روانی و حتی در سواحل دریاها که او عاشق گردش در آنجا بود، تعقیب می‌کرد. آن‌ها او را به‌قدری تحت فشار قرار دادند که دیوانه‌اش کردند و او را به خودکشی واداشتند.

و بدتر از همه، او را به کارهایی متهم کردند که هیچ ارتباطی با آن‌ها نداشت. اگر یکی از مقامات اشتباه کند و به اشتباه تو را مورد لعنت قرار دهد، در حالی که تو کاملاً بی‌گناه هستی، چه کاری می‌توانی انجام دهی؟ به نظر می‌رسد این اتفاق برای ارنست همینگوی رخ داده است. در نتیجه، او قربانی اشتباهات و سرنوشت بی‌رحم شد. آن‌ها او را با شخص دیگری اشتباه گرفتند. جنایتکار واقعی فرار کرد و بی‌گناه هزینه را پرداخت!

هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند.

چه نتیجه‌ای می‌توانیم از همه این‌ها بگیریم؟ این‌که اگر نابغه‌ای مشهور باشید، به‌سرعت وارد دایره خطر می‌شوید. مشکلات و مصائب بر سرتان فرود می‌آیند. فیلسوف مشهور فرانسوی، میشل سر، می‌گوید: من زندگینامه مشاهیر دانشمندان و فیلسوفان فرانسه را در طول 400 سال متوالی مطالعه کردم و حتی یک نفر از آن‌ها را نیافتم که با آرامش زندگی کرده باشد. همه آن‌ها به نوعی در معرض خطر بودند و گاهی حتی خطر ترور. همچنین می‌توان نتیجه گرفت که هزینه نبوغ و شهرت بسیار سنگین است. بسیاری از افراد به خاطر آن دیوانه شده‌اند، رنج کشیده‌اند، قربانی شده‌اند یا خودکشی کرده‌اند. آن‌ها سوختند تا راه را برای ما روشن کنند. بنابراین، اگر می‌خواهیم با آرامش زندگی کنیم، بهتر است انسان‌های عادی مانند بقیه مردم باشیم، نه بیشتر و نه کمتر. ما فکر می‌کردیم نبوغ یا شهرت نعمتی است، اما معلوم شد که یک نقمت واقعی است. تقریباً هیچ نابغه‌ای وجود ندارد که بهای شهرتش را به‌طور کامل و به روش‌های مختلف نپرداخته باشد: المتنبی در پنجاه سالگی کشته شد، ابن سینا به احتمال زیاد در پنجاه و هفت سالگی مسموم شد، جمال‌الدین افغانی در استانبول در پنجاه و نه سالگی مسموم شد، عبدالرحمن کواکبی توسط دولت عثمانی در قاهره در چهل و هفت سالگی کشته شد. دکارت در سوئد در پنجاه و چهار سالگی توسط یک کشیش کاتولیک اصولگرا که به او در قرص نان مقدس سم داد، مسموم شد! دکتر محمد الفاضل، رئیس دانشگاه دمشق و یکی از اساطیر حقوق سوری و جهانی، در پنجاه و هشت سالگی توسط طلایه‌داران جنگجوی «اخوان المسلمین» به ضرب گلوله کشته شد. فهرست طولانی است... وقتی همه این‌ها را کشف می‌کنیم، با آسودگی نفس می‌کشیم و هزار بار خدا را شکر می‌کنیم که نابغه نیستیم!