خلاصه: روزنامه « الشرق الاوسط» از امروز انتشار بخشهایی از کتاب «سیاست آمریکایی در قبال لبنان: شش ایستگاه و نمونههای آنها» نوشته دیوید هیل معاون وزیر امور خارجه سابق آمریکا در امور سیاسی را آغاز میکند. هیل در کتاب خود ارزیابی از سیاست کشورش در قبال لبنان را با تمرکز بر ناکامیها و موفقیتهای آن ارائه میکند و خاطرنشان میسازد که تجربه لبنانی او از زمانی آغاز شد که او در پایینترین پله دستگاه دیپلماسی قرار داشت، قبل از اینکه منصب سفیر در لبنان را به عهده بگیرد. بعدها به سمت معاونت سیاسی وزیر امور خارجه منصوب شد.
لبنان بخش بزرگی از زندگی من بوده است. این کار با پدربزرگ و مادربزرگم آغاز شد که عاشق سفر به دور دنیا بودند و کمی قبل از تولد من در سال 1961، لبنان را مقصدی جذاب یافتند. مادر بزرگم کارت پستالی فرستاد با این نوشته «همه خیلی خوب هستند، دوستان دوستان ما را با سفر سرگرم میکنند. دیشب به یک کازینو مشهور رفتیم و در طبقه معروف به فرانسوی یک نمایش را تماشا کردیم، تصور کنید ساعت دو شب به رختخواب رفتیم!»
لبنان در طول گفتگوهای میز شام از جایگاه ویژهای برخوردار بود، به ویژه پس از آنکه جنگ داخلی غم انگیز بخشی از زیبایی و عشقی را که پدربزرگ و مادربزرگ من و بسیاری از دوستان جدیدشان را در آنجا مجذوب خود کرده بود، از بین برد. یکی از اساتید دانشگاه من، آرمین مایر، در همان دوره طلایی اوایل دهه 1960 به عنوان سفیر ایالات متحده در لبنان خدمت کرد. او در اوایل دهه 1980 برای من معلم بود، یعنی در دورهای که توجه آمریکا به لبنان وارد مسیر پرپیچ و خم انتظارات و به دنبال آن انزجار شد. او اشتیاق به خاورمیانه و آگاهی درست از خطرات و پیچیدگیهای لبنان را به من منتقل کرد.
اولین بار در سپتامبر 1988 در سن 27 سالگی پا به لبنان گذاشتم. دیک (ریچارد) مورفی، دستیار وزیر امور خارجه، در یک ماموریت نجات با هدف تسهیل روند انتخاب رئیس جمهوری لبنان مورد قبول حافظ اسد، رئیس جمهوری سوریه و رهبران لبنان بود. کلید راه حل این بود که مسیحیان مارونی هر کسی را که طبق منشور ملی نانوشته از میان آنها انتخاب میشد، بپذیرند.
آن سفر آخرین نمایش دیپلماتیک آمریکایی بود که به مدت یک سال به طول انجامید و در تقابل با ضرب الاجل پایان دوره ریاست جمهوری امین جمیل، رئیس جمهور وقت بود. اشغال بخش بزرگی از لبنان توسط سوریه، بیشتر برگهها را به دست اسد داد، اما مورفی از او میخواست نام دو یا سه کاندیدای میانهروی ریاستجمهوری را از او بگیرد تا به مسیحیان مارونی لبنان از فهرست نامهایی که اسد انتخاب کرده، گزینهای برای حفظ آبرو بدهد. من دستیار پرسنلی مورفی بودم، یعنی در پایینترین رتبه در وزارت امور خارجه قرار داشتم. این اولین سفر من با او و وظیفهام نظارت بر جزئیات لجستیکی بود.
اسد پس از یک هفته منتظر گذاشتن او در دمشق، یک روز عصر مورفی را خواست و نام یکی از نامزدها را به او داد، «میخائیل الضاهر». الضاهر یک وکیل و نماینده مجلس از منطقه شمالی هم مرز با سوریه و تحت نفوذ آن و متحد خانواده بانفوذ فرنجیه بود. مورفی از کاخ ریاست جمهوری بازگشت و تیم خود را در باغ آخرین سفیر جمع کرد تا از استراق سمع جلوگیری کند. بحث داغی شد. آنچه مورفی بیان کرد یک گزینه نبود، بلکه یک اولتیماتوم به رهبران مارونی بود و ما میدانستیم که آنها آن را رد خواهند کرد. با توجه به نزدیک شدن مهلت خروج جمیل از کاخ، مورفی تصمیم گرفت که چارهای جز رفتن به بیروت در روز بعد ندارد و از آنچه اسد به او پیشنهاد میدهد نهایت استفاده را ببرد. همه رفتیم بخوابیم و به ذهنم خطور نمیکرد که یکی باید ترتیب انتقال ما به بیروت را بدهد و این «یکی» من بودم.
شب به نحوی خبر آمدن ما به بیروت درز کرد. کاردار سفارت ما در آنجا، دان سیمپسون، مسئول تدارک جلسات لازم و هماهنگی مقدمات پروازی پیچیده بود (یک هواپیمای نیروی هوایی آمریکا ما را به قبرس برد و از آنجا رفت و برگشت به بیروت با هلیکوپترهای ارتش آمریکا صورت گرفت). از ناکامیهایم غافل ماندم تا اینکه به سکوی هلیکوپتر سفارت رسیدیم. سیمپسون مرا به کناری کشید و آنطور که لیاقتش را داشتم سرزنشم کرد. من مطمئن هستم که تنها دلیل تنزل نیافتن رتبهام این است که رتبهای پایینتر از دستیار پرسنلی وجود ندارد.
در مورد تصویر بزرگتر، پیامی که مورفی برای لبنانیها آورده بود به این صورت خلاصه شد؛ «الضاهر یا آشوب».
مورفی تمایلی به چنین اظهارات غم انگیزی نداشت، اما این جوهره پیام او بود. همانطور که انتظار داشتیم، مارونیها دیکته اسد را رد کردند، اما بدون داشتن جایگزین. جمیل در زمان مقرر پست خود را ترک کرد و کلید را به میشل عون، فرمانده ارتش لبنان سپرد. (...) کشور در واقع دچار هرج و مرج شد. بحران قانون اساسی دولت را از هم پاشید و عرصه جدیدی برای جنگ نه تنها بین مسلمانان و مسیحیان، بلکه بین خود مسیحیان نیز ایجاد کرد. در نهایت لبنانیها به زانو در آمدند و کنترل سوریه کامل شد.
سه سال بعد، پس از اینکه داوطلب شدم سمت تنها مسئول سیاسی، اقتصادی و رسانهای سفارت در لبنان را به عهده بگیرم، منصوب شدم. به محض ورود من، اسرائیلیها عباس الموسوی، دبیرکل «حزب الله» را ترور کردند. سفیر رایان کراکر بر خلاف میل خود برای امنیت خود بیرون آورده شد. در یک هتل دو ستاره در لارناکا-قبرس، سر شام حلومی و شراب قرمز با هم آشنا شدیم. او به تازگی از هلیکوپتر ارتش پیاده شده بود و از یک طوفان شدید بارانی بیرون آمده و قرار بود فردا شب من سوار آن هلیکوپتر شوم. سپس به بیروت بازگشت، اما چهار ماه بعد را با هم محبوس در سفارت گذراندیم. در یک کشور عادی قبل از اینترنت و تلفنهای همراه، این وضعیت دیپلماتهای آمریکایی را منزوی و فلج میکرد. اتفاقی که افتاد برعکس بود، با کمک گابی آکار، مشاور سیاسی برجسته لبنانی ما که پس از بازنشستگی، فادی حافظ جانشین وی شد، شخصیتهای مختلف لبنانی راهی سفارت ما واقع در بالای تپه شدند. آنها میخواستند با کراکر ملاقات کنند، اما برخی از آنها به من معرفی شدند. همه گروههای لبنانی به استثمار و بهرهبرداری قدرتهای خارجی عادت کردهاند و علاقه زیادی به داشتن روابط خاص خود با سفارتخانههای قدرتهای بزرگ داشتهاند. در آن مرحله، بلافاصله پس از جنگ داخلی، تماس با وزارت امور خارجه لبنان صرفاً یک رابطه بود. سفارت ما کمکهای بیشماری با تصمیم گیرندگان لبنانی داشته است. این رابطه از مهمترین روابط ما دور بود و برای دیپلماتهای مستعد لبنانی که نماینده یک کشور درمانده بودند و نه لزوماً رهبران جناحهای تأثیرگذار کشور، واقعیتی غم انگیز است.
در ابتدا این وضعیت من را گیج کرد. با کاهش تدابیر امنیتی، سفیر ما گرفتار در بند ماند، اما اجازه یافتم برای دیدار با بازیگران لبنانی بروم. به نظر میرسد در لبنان علاقه چندانی به اتفاقات خارج از یک ضیافت مفصل وجود ندارد، بنابراین جلسات اغلب با یک ناهار یا شام طولانی و خوشمزه همراه است. من طرفداران لبنانی خود را در مورد موضع آمریکا در مورد وقایع جاری لبنان بسیار کنجکاو دیدم و آنها بر اولین انتخابات پارلمانی از سال 1972 تمرکز کردند. مسیحیان در این فکر بودند که آیا بهتر است انتخابات را تحریم کنند یا در اعتراض به هژمونی سوریه بر کشور و روند انتخابات در آن شرکت کنند؟ پرسشهای میزبانان من در طول وعدههای غذایی به خواستههایی تبدیل شد که بدانند آیا ایالات متحده میخواهد آنها شرکت کنند یا تحریم کنند، تا آنها بدانند هنگام تصمیمگیری در کجا ایستادهایم.
ماموریتهای قبلیام در سعودی، بحرین، تونس و اردن مرا برای این جلسات آماده نکرده بود. هیچ کس در آن کشورها هرگز از من نپرسید که باید چه کار کنند. به نظر میرسید که آنها فقط علاقهمند به این بودند که به من بگویند که ایالات متحده معمولاً باید در مورد اسرائیلیها و فلسطینیها چه کند. من از خواستههای سیاستمداران ارشد لبنانی برای نظرات و مشاوره در مورد مسائل داخلی لبنان شگفت زده شدم، بنابراین تصمیم گرفتم پاسخ ندهم. این فقط باعث سردرگمی لبنانیها شد که میخواستند به وضوح اهداف آمریکا را درک کنند. پاسخهای مبهم یک مشاور سیاسی تازهکار میتواند مسائل را پیچیدهتر کند، یا حتی وجود یک نقشه آمریکا را در صورتی که مشخص نباشد، منعکس کند.
پس از چندین جلسه از این قبیل، موضوع باید به کراکر رسیده باشد که به من توضیح داد که خواه ناخواه نمیتوانیم خود را از امور داخلی لبنان کنار بکشیم و بهتر است وارد خط شوم و با توصیه به مارونیها برای شرکت در انتخابات شروع کنم. (...) من این کار را با فداکاری انجام دادم، اما با این وجود اکثر مارونیها انتخابات را تحریم کردند. این حق آنها بود، اما موقعیت آنها را تضعیف کرد، زیرا راه را برای تشکیل پارلمانی به نفع اشغالگران سوری گشود. درس دوم فراتر از تدارکات را آموختم: «مداخله آمریکا در لبنان، یا عدم تمایل به انجام آن، پیامدهایی دارد. هر دو نیاز به بررسی دقیق دارند.»