​چگونه شاعران معاصر عرب مفهوم مرگ را پردازش کردند؟

برخی آن را دیو وحشت‌افکن و برخی آن را مهمانی سرزده تلقی کردند

​چگونه شاعران معاصر عرب مفهوم مرگ را پردازش کردند؟
TT

​چگونه شاعران معاصر عرب مفهوم مرگ را پردازش کردند؟

​چگونه شاعران معاصر عرب مفهوم مرگ را پردازش کردند؟

به هر میزان که عمر شاعران سپری می‌شود پردازش آنان از مفهوم مرگ تفاوت می‌یابد؛ زیرا به راستی که زمان اثری شگرف بر شاعران دارد و به‌شدت بر متون آنان اثر می‌گذارد. آنان هرگاه سالی از عمرشان می‌گذرد در مرثیه آن می‌گویند و هر لحظه‌ای که از حیات آنان سپری شود برای آن می‌گریند. چرا چنین نباشد حال آنکه شاعران حساس‌ترین آدمیان هستند و رقیق‌ترین آنان.
بدون تردید مرگ، فوق شاعران و شکننده همه موجودات است و از این‌رو چنین می‌بینیم که در نزد شاعران توجه زیادی بدان شده‌است. مرگ دغدغه‌ای است که همراه آنان است و همراهی که زیاد باب دل نیست و برخی برای فریب آن دست به‌قلم می‌برند. همین معنا در نوشته درویش چنین آمده‌است که «ای مرگ تورا همه هنرها شکست دادند، و ای مرگ همه نقوش سنگی نیز تورا مقهور ساختند». با وجود این فریب مبتکر از سوی شاعران، دیدگاه آنان نسبت به مرگ تفاوت یافته‌است و برخی آن را دیوی با پنجه‌هایی ستبر نامیدند و دیگرانی آن را مصاحبی در ایستگاه پایانی زندگی توصیف کردند. در میان این و آن یکبار نظاره‌گر فریاد هول شاعران در برابر مرگ هستیم و یک‌بار مشاهده‌گر سکوتی توأم با قبول و رضا.
در گذشته یکی از شاعران بزرگ، ابوذوئیب الهذلی، دربارهٔ مرگ چنین گفته بود: «زمانی که سرنوشت چنگ خود را از بالین درآورد، همزمان به‌روشنی یافتم که دیگر هیچ طلسمی به‌کار نخواهد آمد».
در اثر این نگرش، اندیشه دیومانندی مرگ بر همه گفتارهای شاعرانه سیطره یافت و همین نگاه به مرگ، ناظر بر اینکه در قالب یک دیو مخوف تصویر می‌شود، در اکثر گفته‌های شاعران تکرار گشت. برای مثال الجواهری معاصر همان تصویری را دربارهٔ مرگ می‌گوید که دیگران نیز گفته‌بودند: «گرگی بر فراز من کمین کرده‌است که از پنجه‌های آن، خون برادران و نزدیکان و دوستان من می‌چکد». او در این طرز تلقی تقریباً پا بر جاپای نگاهی می‌گذارد که پیشتر تصویر شده بود و در قالب نگاه سنتی روایت شده‌است: گرگی با دندان‌هایی ستبر و چکنده از خون که مانند هر حیوان شکارگر دیگری به‌یکباره بر طعمه خود می‌جهد.
با اینکه این نگاه سنتی به مرگ، نگاه رایج است اما در تفاوت با نگاه دینی و حتی اسطوری قرار دارد که چنین دیدگاهی به مرگ ندارد.
 به‌هرحال با تحول شعر و ورود به عرصه مدرن و معاصر، دیدگاه‌های شاعری نیز تغییر یافت و از این تغییر سهم دیدگاه به‌مرگ نیز قابل برسی است. می‌توان نگاه گفتار شاعرانه به مرگ در دوره معاصر را در دو نگرش کلی مشاهده کرد: نخست نگرشی است که در این گفتار نمی‌گنجد و دیگری نگرشی است که ادامه همان سیاق و تلقی گذشته‌است؛ هر چند که با اسلوب و تعابیر دیگری بدان می‌نگرد و آن را به توصیف می‌کشد. برای نمونه السیاب یکی از مهم‌ترین شاعرانی است که مرگ همواره دغدغه او بود و در بسیاری از متون خود بدان می‌پرداخت. در شعر السیاب مرگ دیو مخوف نیست، بلکه جهانی تاریک است و دارای ماهیتی کاملاً مجهول. او می‌گوید: «مرگ جهان مجهولی است که کودکان را می‌فریبد، و در نهانی از تو می‌گذرد ای در کوچک».
محمود درویش نیز اثر کاملی را به مرگ اختصاص داده بود به نام «الجداریه». این اثر شکل‌دهنده مرحله جدیدی در حیات هنری درویش شد و پس از آن، محمود درویش پیشاجداریه و پساجداریه خوانده شد. در این اثر علی‌رغم غنای واژگانی و محتوای شعری، اما نگاه غالب به مرگ همان نگاه دیومحورانه بود که در دیدگاه قدیم رواج داشت. جنبه دراماتیک شاعری و غنای لغوی و بافتار بیان این اثر بی‌همتاست. می‌گوید: «ای مرگ صبوری کن، تا صفای خاطرم در بهار و در سلامتی را بازیابم، صبوری کن تا صیاد شریف باشی که هنگام نوشیدن، آهو صید نمی‌کند، صبوری کن تا رابطه ما دوستانه و صریح باشد… هیچ چیز به طور کامل نمی‌میرد، بلکه تنها شکل او عوض می‌شود و روح او کالبدی دیگر می‌گیرد». می‌بینیم که چگونه درویش وارد گفت-وگویی آرام و گیرا با مرگ می‌شود؛ اما نتیجه این گفتار شاعری همان است که در خصوص دیدگاه قدیمی در باب مرگ گفتیم.
در مقابل شاعران دیگری نیز هستند که از این دیدگاه رهیدند و توصیف دیگری در باب مرگ از خود ابتکار کردند. برای مثال عبدالرازق عبدالواحد، در یکی از مهم‌ترین آثار خود دربارهٔ مرگ (در یکی از همنشینی‌های خصوصی، در پایان دهه نود) می گوید: پس از مرگم فکر نکنم مقدار زیادی از شعرم باقی بماند، شاید نمایش‌نامه «الحر الریاحی» باقی بماند و «واپسین مهمان» و شاید آثار اندک دیگری. دو سوم شعرم بر باد خواهد رفت. همین «واپسین مهمان» یکی از آثاری است که بسیار به مرگ پرداخته‌است، پردازشی کاملاً متفاوت: در این پردازش مرگ دیگر دیو نیست بلکه دیدارکننده و مهمانی است که در می‌زند و می‌نشیند. در این شعر عبدالرازق تمام صفات انسانی را به مرگ تحمیل می‌کند و برای آن زبان و حرکت و مهر و کین وضع می‌نماید. می-گوید: «بی‌هیچ موعد پیشینی، و بی‌آنکه فرزندانم را بترسانی، در بزن. من در کتاب‌خوانه‌ام نشسته‌ام، مانند بیشتر اوقات مرا آنجا می‌یابی، مانند هر مهمان دیگری کمی بنشین، من نخواهم پرسید از کجا و برای چی آمدی، و زمانی که مرا با چشمانی آکنده از اشک دیدی، کتاب را از من بگیر، و بی‌زحمت آن را به کتاب‌خوانه برسر جای آن بی‌صدا بگذار، هنگام خروج‌مان از خانه‌ام نیز کسی را بیدار نکن، زیرا غم‌انگیزترین صحنه‌ای که چشمان نظاره خواهند کرد، چهره فرزندانم است زمانی که خبر را خواهند فهمید».
به‌هرحال شیوه پردازش مفهوم مرگ در نزد شاعران داستان درازی دارد و جلوه گیرایی، در نزد هر شاعر، به‌خود می‌گیرد، و مجمل بالا مفصلی است از روایتی چند منظوم.



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.