فیلسوف لهستانی رومن اینگاردن میگوید، از زاویه آنتولوژی شخصیتهای رمان کاملا «نامحقق» به حساب میآیند- به تعبیری دیگر چیزاندکی ازویژگی آنها میدانیم- درحالی که شخصیتهای حقیقی «کاملا محققند» و میتوانیم همه تفاوتهای آنها را نشان دهیم. به نظرمن این اشتباه است؛ درواقع کسی نمیتواند ویژگیها یک شخص را برشمارد چون درونی و بی انتها هستند درحالی که ویژگیها شخصیتهای رمان درمتنی که درآن روی میدهند به طور جدی مقیدند- و غیراز ویژگیهایی که در متن ازآنها به قصد محدود ساختن ازآنها صحبت میشود، وجود ندارد.
درحقیقت من شخصیت زینزی تراماگلینو در رمان «خواستگاری شده» اثر الساندرو مانزونی را بهتراز پدرم میشناسم. آنچه به پدرم برمیگردد، داستانهایی درباره زندگیاش وجود دارد-جزخدا کسی نمیداند- نه میشناسم و نه هرگز میتوانم بشناسم. افکار مخفی داشت که به زبان نمیآورد، نگرانیهایی که دردلش بود، هراسها و شادیهایی که دربارهشان سخن نگفت. من مانند مورخان «نویسنده فرانسوی الکساندر دوما» باید این شبح عزیز را فرابخوانم تا دربارهاش بپرسم. دقیقاً برعکس آن، هرچه که باید درباره رینزو تراماگلینو بدانم، میدانم. هرچه که مانزونی درباره آن نگفته برای من مهم نیست همان طور که برای مانزونی و حتی برای رینزو هم، آن قدر که شخصیت خیالی است.
آیا واقعاً اشیا این گونهاند؟ چون درباره اشیاء تخیلی با ما سخن میگوید، چیزهایی که درجهان حقیقی به هیچ وجه قابل اثبات نیستند، دقیقاً به همین دلیل مقولهها دررمان همیشه نادرستند. با این حال ما مقولههای رمانها را نادرست نمیدانیم و هومر یا سروانتس را به دروغگویی متهم نمیکنیم. ما به درستی میدانیم با خواندن یک اثرروایی وارد یک توافق ضمنی با نویسنده میشویم که؛ تظاهرکند چیز «حقیقی» بگوید و ما هم تظاهر میکنیم سخنانش را «جدی» میگیریم.
اینگونه هرعبارت روایی جهانی فرضی را طراحی میکند و میسازد و همه احکامی که ما درباره حقیقت یا دروغ بودن صادرمیکنیم اشارهای به جهان حقیقی ندارند بلکه به جهان فرضی در یک اثرروایی دارند. به همین دلیل درجهان فرضی دروغ خواهد بود که آرتورکانن دویل بگوید، شرلوک هولمز درکنارههای رود سبون زندگی کرد یا درجهان فرضی تولستوی بگوید، آنا کارنینا ساکن خیابان بیکر بود.
جهانهای فرضی بسیاری وجود دارد: مثلا جهان فرضی که درآن تصورکنم من و شارون استون درجزیرهای پولنزیایی خالی ازسکنه استون سواربرکشتی بودیم و درهم شکست. هرجهان فرضی به خودی خود ناقص است یا چند صحنه از جهان حقیقی را انتخاب میکند تا پس زمینهاش باشند؛ درجهان فانتزی من، آنجا که کشتیام درپولنزی با شارون استون درهم شکست بدون شک جزیره دارای ساحل ماسهای سفیدی است که نخلها و چیزهایی دیگر آن را تزئین میکنند که ممکن است درجهان واقع با آنها برخورد کنم. جهانهایی که درعالم خیال به وجود میآیند نمیتوانند برای پس زمینه خود از جهان خیلی متفاوت با جهانی که آن زندگی میکنیم به عاریت بگیرند بلکه این حتی درداستانهای افسانهای هم اتفاق نمیافتد مثلا جنگل شبیه جنگلهایی که میشناسیم نباشد- با اینکه درآن حیوانات سخنگو باشند. ماجراهای شرلوک هولمز درلندن اتفاق میافتند یا آن طور که بودند و اعصابمان خرد میشود که دکترواتسون یکهویی از سنت جیمزپارک بگذرد و به دیدار ایفل بر روی دانوب نزدیک منطقه نیوسکی پراسپکت برود.
یک نویسنده میتواند ما را به جهانی این چنینی ببرد اما باید از روشهای روایی استفاده کند تا ما را متقاعد سازد بپذیریم« انگار پدیدهای را به ما عرضه میکند که مکان و زمان یا چیزی این چنینی را درهم میآمیزد». درنهایت اگرچه از داستان هیجان زده خواهیم شد، اما بدون شک برج ایفل باید همان برجی باشد که درپاریس قراردارد.
گاهی اوقات جهان خیالی میتواند تناقضات آشکاری دررابطهاش با جهان حقیقی را روشن سازد. مثلا در «داستان زمستان» شکسپیر در صحنه دوم از فصل دوم به ما میگوید، این حوادث دربوهیمیا روی میدهند؛ در بیابانی ترسناک نزدیک دریا-درحالی که بوهیمیا ساحل ندارد همان طور که سوئیس مناطق تفریحی کنار دریا ندارد. اما او ما را وامیدارد باور کنیم« یا تظاهر به باور کنیم» که درآن جهان فرضی بوهیمیا درکنار دریاست. آنهایی که درتوافق روایی مشارکت میکنند راضی ساختنشان دشوار نیست و نه اینکه ازاین مقدار اطلاعات بیبهره باشند.
به مجرد اینکه این تفاوتهای میان جهان خیالی و جهان حقیقی را یادآورمیشویم داریم اعتراف میکنیم عبارت«آنا کارنینا با انداختن خود زیرچرح قطار خودکشی کرد» بدان معنا حقیقی نیست که در جمله« آدولف هیتلر در پناهگاه درزیزمینیاش دربرلین خودکشی کرد» وجود دارد.
با این حال پرسش این است: چرا دانش آموزی را که در آزمون درس تاریخ بنویسد، در دریاچه کومو به هیتلر شلیک شد تجدید میکنیم همین طوردانش آموزی را درامتحان ادبیات تجدید میکنیم اگر بنویسد، آنا کارنینا با آلیوشا کارامازوف از سیبری گریخت؟
مسئله را میتوان اززاویه منطقی حل کرد با این درک که درست این است« آنا کارنینا با انداختن خود زیرچرخ قطار خودکشی کرد» تنها روش سریع معمولی برای گفتن:«درست این است که درجهان حقیقی تولستوی نوشت آنا کارنینا با انداختن خود زیرچرخهای قطار خودکشی کرد» است. براین اساس تولستوی و هیتلر هردو خودشان به همان جهان وابستهاند و نه هیتلر و آنا کارنینا.
به همین دلیل ازجهت منطقی اینکه آنا کارنینا خودکشی میکند دررابطه با گفتن«دی دیکتو/de dicto» درست است درحالی که «هیتلرخودکشی کرد» وقتی درست است که واقعا مربوط به «دی ری/de re» است. یا بهتراست گفته شود، آنچه برای آنا کارنینا اتفاق میافتد ربطی به معنای جمله ندارد بلکه به دالّ آن مربوط است(signifier).
به تعبیری دیگر میتوانیم عبارتهایی درست درباره شخصیتهای روایی بگوییم که درباره سمفونی پنجم بتهوون در«سی ماینور»«و نه دراف میجوری مانند شش» و با «جی جی جی آرام» آغاز میشود. این یک داوری درباره یک قطعه موسیقی است. «آنا کارنینا» با این گفته جذاب آغاز میشود:« خانوادههای خوشبخت مانند همدیگرند و هرخانواده بیچاره به روش خاص خود بدبخت است»، و این یک دیدگاه است، اما این گفته ماندگار با جملهای حقیقی پی گرفته میشود« همه چیز درخانه آبلونسکی برعکس بود» که باید اشاره کنیم نباید بپرسیم آیا درست است که همه چیز درخانه آبلونسکی برعکس بود یا اینکه قطعه موسیقی که عنوان «آنا کارنینا» بود واقعا میگوید «همه چیز درخانه آبلونسکی برعکس بود» یا چیزی که معادل آن در زبان روسی است...
-از مقالهای با عنوان «نامرئی» درکتاب « برشانههای غولها»(هاروارد-2019)