«شکوفه پنبه»... آرام و رازآلود مانند صحرا

خلیل النعیمی بازمی‌گردد تا در رمان جدید خود از صحرای سوریه الهام بگیرد

غلاف الرواية
غلاف الرواية
TT

«شکوفه پنبه»... آرام و رازآلود مانند صحرا

غلاف الرواية
غلاف الرواية

این گزاره که «رمان یک هنر شهری است» کاملاً درست به نظر می‌رسد، اگر منظور از شهری آگاهی نویسنده آن باشد و نه جهان آن؛ چه بسیار رمان‌های بزرگ تاریخ این هنر در جهان‌های غیرشهری می‌گذرند و همین بس که مادر رمان‌ها، «دن کیشوت» را به یاد بیاوریم که از دهکده‌ای شروع می‌شود و قهرمان شریف نابغه‌اش به همراه سایه‌اش سانچو از روستای محل استراحت مفلوکی به یکی دیگر کوچ می‌کنند. آخرین گواه بر این فرضیه، رمان «زهرالقطن/ شکوفه پنبه » نوشته خلیل النعیمی است که توسط مؤسسه مطالعات و انتشارات عربی منتشر شده و بیشتر وقایع آن در بخش سوری صحرای حماد عربی رخ می دهد که به مساحتی با سعودی، اردن، عراق و سوریه متصل است. محیطی فقیر و مردمی ساده. خبری از رویداد بزرگ یا شخصیت‌های خیلی مهم با رفتارشان نیست، اما ساختار، آگاهی و پایبندی نویسنده به موضوع خود، خواندن رمان را به تجربه‌ای لذت‌بخش تبدیل می‌کند و مسائل بی اهمیت، مهم می‌شوند و ما را مشتاق دنبال کردن آنچه در داخل یک چادر قدیمی رخ می‌دهد می‌سازد که توسط میخ‌هایی ضعیف به زمین محکم شده و بادی شدید وقتی در فضا می‌وزد یا از داخل سینه ساکنانش می‌برد از جا درمی‌آورد و آنها تصمیم می‌گیرند میخ‌ها را بردارند و بروند تا در اطراف یک اجتماع انسانی دیگر خانه کنند. در رمان عربی، تجربه‌های زیادی از نوشتن درباره روستا و صحرا وجود دارد. شاید از رمان‌های شهری بیشتر باشند، به دلیل اتفاقی که بسیاری از نویسندگان عرب در روستاها و بیابان‌ها بزرگ شده‌اند، اما همگی در آن مکان‌ها به زندگی خود ادامه ندادند، بلکه آن محیط‌ها را به سمت شهرها ترک کردند و هر یک از آنها شانس موفقیت خود را بر اساس معیارهای نقد ادبی تجربه نمودند، اما یک معیار نیمه پنهان باقی می‌ماند که بهره نوشتن را از اصالت مشخص می‌کند، که آن رابطه نویسنده با موضوعش و مکانی است که از آن به شخصیت‌هایش می‌نگرد. این رابطه با سوژه را اتفاقاتی مشخص می‌کنند که برای نویسنده پس از خروج از فضاهای دوران کودکی‌اش رخ می‌دهند؛ آیا او از نظر روانی و طبقاتی به طور کامل آنجا را ترک کرده یا اینکه همچنان همان کشاورز و آن بادیه نشین هنوز در درون او ساکن هستند؟ پاسخ به این پرسش، ملاک پنهانی است که در تعیین اصالت تجربه ادبی نقش دارد و مرزهای بین یک نویسنده و نویسنده دیگر را تعیین می‌کند. برخی این جهان را با انسان‌های ساده‌اش به عنوان «تماشاگهی» معرفی می‌کنند که مخاطب شهری را که با آن همذات پنداری می‌کند یا مخاطب خارجی که را می‌خواهد تحت تأثیر قرارش دهد راضی می‌کند. و برخی با نوشتن سازگار و همدل با جهانی که ترک کرده و دوست دارند دین خود را به آن ادا کنند خود را راضی می‌کنند و در نهایت نویسندگانی وجود دارند که درباره «تجربه روانی» ویژه خود می‌نویسند و از این نوشتن لذت شخصی می‌برند که به زندگی ناکرده بازگردند و آنچه را که رؤیایش را داشته و نزیسته‌اند حس کنند. نمی‌دانم چگونه در زمانی فرضیه جدایی نویسنده از اثرش (مرگ نویسنده) را پذیرفتیم که فرضیه‌ای کاملا گمراه کننده است؛ ما نمی‌توانیم زندگی‌نامه خلیل النعیمی، فرزند صحرای سوریه را نادیده بگیریم تا بفهمیم او در «زهرالقطن» چه نوشته است. مدت زمان اقامت پاریسی النعیمی از زندگی‌اش در سوریه یا در صحرا فراتر رفت، او جراحی برجسته شد، اما همچنان همان بادیه نشین ساده است. ما از نوشته‌هایش پی به بادیه نشینی و زندگی او برای نوشتن آن پی می‌بریم. از این وحدت میان نویسنده و نوشته، «شکوفه‌ پنبه» یکی از بدیع‌ترین آثار در بیان مکان و جایگاهی متمایز در نگارش صحرای عربی به نظر می‌رسد. این رمان سرگذشت کودکی را نشان می‌دهد که در جامعه فقیر بادیه نشین گرفتار شور و شوق محال «آموزش» شده است، اما رؤیای او محقق می‌شود و به دانشگاه می‌رسد، در رشته پزشکی و فلسفه فارغ التحصیل می‌شود، سپس به خارج از مرزهای سوریه و جهان عرب مهاجرت می‌کند، با گریختن از مرز سوریه و لبنان و سپس فرار در شکم یک کشتی به لطف تساهل پلیس بررسی کننده مدارک در ورودی کشتی؛ و رمان با سوت حرکت کشتی به پایان می‌رسد. این افشای موضوع هیچ آسیبی به «شکوفه‌ پنبه» نمی‌زند؛ راه از بادیه الحماد تا بندر بیروت، جایی که رمان به پایان می‌رسد، مهمتر از رسیدن به بندر است و آرزوهای بلند مهمتر از کارهای بزرگ. تضاد طعنه آمیزی بین نویسنده سالخورده‌ای که تغییر نکرده و کودک رمانی که به محض بیان جمله بسیار فشرده خود «میخواهم به مدرسه بروم» تغییر کرد و قول لرزانی از پدرش دریافت کرد وجود دارد. او احساس می‌کرد دیگر کاچی ذرت برای او به عنوان یک فرده آماده تحصیل مناسب نیست؛ بنابراین غیرممکنی را از مادرش خواست: «من نان می‌خواهم.» و به این ترتیب حماسه‌ای برای به دست آوردن قرص نانی شروع می‌شود، از کجا، چگونه؟ آیا جرات کند و از همسایه‌ها کمی آرد بخواهد؟ اما به یاد می‌آورد مشتی آرد پنهان کرده است و به زودی این شادی با شکست مادر از بین رمی‌رود، زیرا آن مشت آرد را پیدا نکرد، بلکه ذراتی آمیخته به فضله‌های موش و نخ پارچه‌ای یافت که باقیمانده لباس پسر بزرگ مرده اوست و سیل اشک‌هایش جاری شد. کوچولو از صحبت کردن با دختر کوچک همسایه‌ای که دوستش دارد لذت می‌برد و مادر یک بار از تنگنای پریشانی نجات می‌یابد، اما بار دوم پسر «آب پیاز» می‌خواهد؛ شاید سوپ پیاز باشد و مادر کمی آب و روغن دارد، اما پیاز ندارد و تصمیم می‌گیرد از همسایه بخواهد. پیشش می‌رود، مدت زیادی می‌نشینند و گهگاهی از ذهنش می‌گذرد موفق شده سرصحبت را به سمت غذا سوق دهد تا طبیعتاً به درخواست پیاز برسد، اما بعد از هر بار نزدیک شدن، شرم‌زده پاپس می‌کشد تا جایی که بدون به دست آوردن پیازی که آرزوی پسرش را برآورده می‌کند، آنجا را ترک می‌کند. رنج نان و پیاز برای من یادآور رنج پسر مرفه در «جستجوی زمان از دست رفته» بود، او درحسرت رسیدن به بوسه‌ای است که مادر هر شب قبل از خواب به او می‌داد، اما چرخش سیاره به هم می‌خورد و آن بوسه در غروب‌هایی که مادر دوستان را می‌پذیرد دشوار می‌شود. فاصله بین دنیای ریاضت‌کشی النعیمی و دنیای اسراف‌آمیز مارسل پروست بی ارزش است. کلمه برای صداقت هنری و تنشی که نویسنده در انتظار پیاز یا بوسه ایجاد می‌کند مهم است! دنیای خشن صحرا، خالی از عشقی نیست که خود به خود با بی رحمی و نقص در همه چیز ترکیب شود، به طوری که بسیاری از چیزها نامی برای تعریف آنها پیدا نمی‌کنند، خود انسان‌ها نامی ندارند! نام نشان بودن در جامعه شهری و در تمدن‌هایی است که کارهای بزرگ را انباشته می‌کنند، اما بادیه نشین کوچ‌رو مانند دانه شنی در فضای وسیعی است که نیازی به نام ندارد. هیچ کس در این رمان نامی ندارد، به جز زنی که پسر جوان در بیروت با او آشنا می‌شود و با حرف «س» متبرک شده! غیر از این، نه پسر، نه پدرش، نه هیچ یک از همسایه‌های موقت، و نه محبوبه‌های در حال گذر نامی ندارند. برخی از آنها فقط به عنوان سایه‌ای شروع می‌شوند که همه تهدیدها و وعده‌ها را برمی‌انگیزد، تا زمانی که نزدیک می‌شوند و نشان از کوچ نشینی می‌دهند که باید دست یاری به سمتش دراز کرد، یا زنی که در غروب خورشید یک برخورد عاشقانه طوفانی و خاموش را به ارمغان می‌آورد که با یک جدایی و دور شدن سریع به پایان می‌رسد، زیرا تاریکی هر دوی آنها را می‌بلعد.

رمان یکی از بدیع‌ترین آثار در بیان مکان و جایگاهی متمایز در نگارش صحرای عربی است 

احتیاط قانون بیابان است. احتیاط از فقر طبیعت، از خطرات آن و حتی از گفتار. هیچ کلمه‌ای به اندازه کلمات احتیاط و سکوت در رمان تکرار نمی‌شود. سکوت نه تنها یک فضیلت و اعتقادی است که بادیه نشین به آن معتقد است، بلکه یک راهبرد در گفتمان است. جملات دیالوگ در رمان بریده‌اند و بسیاری از پرسش‌ها با یک نگاه پاسخ داده می‌شوند. 
گفتار بزرگ‌ترین مسئولیت است و اگر انسان حرف می‌زند، گفتارش بخشی از آن است:« اگر کسی به کلامش تعرض کند، مانند آن است که به وجودش تعرض کند. پس احتیاط لازم است. احتیاط مرز بین حماقت و بی پروایی است». این خطری است که در گفتار نشان داده می‌شود، همان چیزی است که پسر را به رؤیای تحصیلی که برای خانواده‌اش بیگانه است، امیدوار کرد، زیرا او درخواست خود برای رفتن به مدرسه را با گفتن این جمله توجیه کرد:« می‌خواهم حرف زدن یاد بگیرم». 
احتیاط که مردم را مجبور به سکوت می‌کند همیشه سودمند نیست، زیرا:« هیچ دیواری وجود ندارد که کسی را بپوشاند، و نه سدی که مانع از رسیدن حس یا بینایی به مرزهای خود شود. هر موجودی در آن، از حیات وحش ساکن گرفته تا انسان‌های گذرا، از هر نوع و جنسیتی، در معرض دید قرار می‌گیرد. در شکل و عمل او آشکار می‌شود. راز در آن تنها چیزی است که موجود نمی‌تواند در دستیابی به آن با دیگران شریک شود. این نیستی است.» 
در رمان به زندگی و مرگ، رابطه با زمان و مکان، عشق و تحمل فراوان برمی‌خوریم. نویسنده با استفاده از راوی مستقل خود را گسترش داده است، بنابراین محتوای فلسفی بدون توجه به آگاهی شخصیت‌ها قانع کننده به نظر می‌رسد، اما او از خرد ساده و عمیق خود که از زندگی آموخته بود نیز لذت می‌برد. پدر می‌گوید:« دنیا مانند نشانه‌هایی است که در راه‌ها پراکنده شده‌اند. رهگذران برای برآوردن نیازهای خود به آنجا می‌آیند، قبل از اینکه آن را ترک کنند. و مشکوک‌ترین آن کسی است که هر جا می‌رود خانه‌ای برای او بیابد.» و اما فضای ستایش او شامل دلایل بقا و دلایل مرگ است:« فقط باید آنچه را که می‌خواهم انتخاب کنم».



چرا روشنگری اروپایی موفق شد و روشنگری عربی شکست خورد؟

محمد أركون
محمد أركون
TT

چرا روشنگری اروپایی موفق شد و روشنگری عربی شکست خورد؟

محمد أركون
محمد أركون

من زمان زیادی را صرف توضیح و تبیین اصطلاحات بیگانه و معادل‌سازی آن‌ها به زبان عربی در جریان ترجمه‌ آثار محمد اَرکون به زبان عربی کرده‌ام. این کار، مرا ناچار به ابداع و اشتقاق بسیاری از اصطلاحات و ترکیبات زبانی جدید کرد. این، یکی از فواید مهم ترجمه‌ آثار اَرکون است که نمی‌توان آن را دست‌کم گرفت. بله، من ناچار شدم ده‌ها بلکه صدها اصطلاح جدید بسازم.
و شخصاً معتقدم اگر پروژه‌ ترجمه، به معنای گسترده‌اش (نه فقط ترجمه‌ آثار اَرکون) موفق شود، ما به زبانی عربیِ مدرن، پویاتر، منعطف‌تر و تواناتر برای بیان پیچیده‌ترین نظریه‌های علمی و فلسفی خواهیم رسید. از این‌رو، «زبان عربی پس از ترجمه» هرگز همان زبان عربی پیش از آن نخواهد بود. وقتی تمامی دستاوردهای علمی و فلسفیِ روشنگری را به زبان عربی منتقل کنیم، بی‌شک به زبانی مدرن و امروزی دست خواهیم یافت و در نتیجه زبان عربی را نیز نجات خواهیم داد.
تمام جنبش‌های بزرگ در تاریخ، بر دوش ترجمه‌های بزرگ بنا شده‌اند. نگاه کنید به ژاپن، کشوری که بیشترین میزان ترجمه را در جهان دارد و بیشترین میزان گشودگی را نسبت به مدرنیته‌ غربی نشان داده است، با این حال، نه اصالت خود را از دست داده و نه شخصیت تاریخیِ عمیق‌اش را. گشودگی به جهان و دیگران، به معنای حل شدن در آن‌ها نیست، بلکه یعنی بهره‌گیری از بهترین چیزهایی که به بشریت عرضه کرده‌، و به کارگیری آن در خدمت فرهنگ محلی یا ملی. یعنی پذیرش جنبه‌های مثبت مدرنیته‌ غربی و رد کردن جنبه‌های منفی‌اش.
اکنون اجازه دهید این پرسش را مطرح کنیم:
چرا ما اَرکون را به روشنگری پیوند می‌دهیم؟
زیرا او نوین‌ترین روش‌هایی را که پیش از این بر میراث مسیحی در اروپا اعمال شده و آن را نوسازی و روشن کرده بودند، بر میراث عربی–اسلامی ما نیز اعمال کرد. این روش‌ها آن میراث را تا حد ممکن تازه، مدرن و حتی از انباشت‌ها، اضافات و تاریکی‌های قرون وسطایی‌اش رهایی بخشیدند. نتیجه این شد که روشنایی‌هایی بی‌سابقه بر متن دینیِ میراثی ما تابیده شد.
تمام روشنفکران عرب، در انجام این مأموریت شکست خوردند، به‌جز اَرکون. او فهم ما از میراث اسلامی عظیم‌مان را به شیوه‌ای بی‌سابقه دگرگون کرد. این همان جایی‌ست که اهمیت و عظمت او در آن نهفته است، و این چیزی‌ست که از او برای نسل‌های آینده به جا خواهد ماند. اندیشه‌ اسلامی پس از اَرکون، دیگر هرگز همان اندیشه‌ اسلامی پیش از او نخواهد بود.
اَرکون با اعمال این همه روش‌های نوین تاریخی و فلسفی بر میراث بزرگ‌مان، با نگاهی کاملاً نو و شفاف به میراث بزرگ اسلام، از دل آن بیرون می‌آید. اما چون ما از کودکی در درون نگاه سنتی–قرون‌وسطاییِ رایج در نزد شیوخ و علمای دین شکل گرفته‌ایم، در درک این دیدگاه تازه‌ای که نویسنده‌ کتاب «نقد عقل اسلامی اصول‌گرا» ارائه می‌دهد، دچار دشواری فراوان می‌شویم.
او نگاهی مدرن، روشنگرانه و رهایی‌بخش به میراث‌مان ارائه می‌دهد؛ نه این‌که صرفاً به تکرار و بازتولید نگاه سنتیِ ایستا، فسیل‌شده و نشخوارشده در طول قرون گذشته بپردازد. این نگاه سنتیِ قرون‌وسطایی، ما را نهایتاً به دیواری بن‌بست کشانده است. بلکه حتی ما را وارد برخوردی ویرانگر با تمام جهان کرده است.
نتیجه‌ای که از همه‌ این‌ها می‌گیریم این است:
هیچ رهایی و نجاتی ممکن نیست، مگر با پیروزیِ تفسیر روشنگرانه‌ نوین از دین، بر تفسیر تاریک‌اندیشانه‌ کهن که دیگر به هیچ وجه با این عصر سازگار نیست.

طه حسين

طه حسین

 

وقتی «اركون» می‌نویسد، همیشه به شیوه‌ای مقایسه‌ای فکر می‌کند. بیشتر موضوعات، اگر نگوییم همه، را از زاویه‌ عربی-اسلامی و زاویه‌ اروپایی-مسیحی بررسی می‌کند. و همیشه همان سؤال را مطرح می‌کند: چرا رنسانس اروپا موفق شد و رنسانس عربی یا اسلامی شکست خورد؟ چرا روشن‌گری اروپایی موفق شد و روشن‌گری عربی که شش قرن زودتر ظهور کرد، ناکام ماند؟ سپس به طور خاص‌تر: چرا فقهای ما فلسفه را تکفیر کردند در حالی که فلسفه در اروپا به شکوفایی کامل رسید؟ بی‌تردید، آنها در طول قرون وسطی مانند ما یا حتی بیشتر فلسفه را تکفیر می‌کردند، اما از زمان دکارت و حتی پیش از آن، دست از این کار کشیدند. آیا فکر می‌کنید اگر فلسفه و فلاسفه تکفیر نمی‌شدند، جریان‌های اصول‌گرایانه‌ای مانند اخوان المسلمین و خمینی‌ها از زمان پیروزی خمینی در سال ۱۹۷۹ یا حتی از زمان تأسیس اخوان المسلمین در سال ۱۹۲۸ بر صحنه مسلط می‌شدند؟ چرا حسن البنا، سید قطب و قُرطبی بر طه حسین، العقاد، نجیب محفوظ و دیگر ستارگان درخشان فرهنگ عربی پیروز شدند؟ منظورم این است که چرا آنها در خیابان‌ها پیروز شدند، اما در سطح فرهنگ واقعی و نخبگان فرهنگی حضور ندارند؟ سپس چرا خمینی بر داریوش شایگان، عبد الکریم سروش و دیگر روشنفکران بزرگ ایران پیروز شد؟ منظورم این است که چرا خمینی این‌قدر آسان صحنه ایران را در دست گرفت؟ اما تا زمانی که تاریخ حرف آخرش را نزده است...

داريوس شايگان

باید دانست که ارکون، به عنوان استاد برجسته‌ای در سوربن، از درون می‌داند چگونه مدرنیته اروپایی شکل گرفته است. او به طور عمیق بر روند تفکر اروپایی در طول تاریخ طولانی‌اش و همچنین روند تفکر عربی-اسلامی در تاریخ بلند آن آگاه بود. بنابراین، او می‌داند چگونه دقیقاً بین این دو مسیر مقایسه کند، چرا یکی متوقف شد و دیگری پرواز کرد... و چگونه گلوگاه‌ها و بن‌بست‌های تاریخی و مشکلات کنونی که عرب‌ها و مسلمانان عموماً با آن روبرو هستند را تشخیص می‌دهد. از همین روست که کتاب مشهورش عنوان دارد: «لأجل الخروج من السياجات الدوغمائية المغلقة: برای خروج از حصارهای دوگماتیک بسته»: یعنی برای خروج از انحصارهای فرقه‌ای و مذهبی که اکنون در برابر ما منفجر می‌شود و تقریباً وحدت ملی ما را با فجایعی هولناک که توسط گروه‌های تعصب و افراط مرتکب می‌شوند، از هم می‌پاشد. سپس از سخنان او می‌فهمیم که غرب با پیروزی الهیات روشن‌گری بر الهیات مسیحی قدیمی و تکفیرگرایانه، بر اصول‌گرایی تاریک و تقسیمات فرقه‌ای و جنگ‌های داخلی‌اش غلبه کرده است. اما ما هنوز در گیر و دار این نبرد گرفتاریم و در آتش آن می‌سوزیم. اینجا تفاوت تاریخی میان عرب‌ها و غرب نهفته است.

 

محمد ارکون

 

ارکون بر این باور است که نمی‌توانیم میراث اسلامی را به درستی بفهمیم مگر اینکه آن را با دیگر میراث‌های دینی که پیش از آن بوده‌اند، به‌خصوص میراث یهودی و مسیحی، مقایسه کنیم. اگرچه اختلافات زیادی بین آنها وجود دارد، اما همه آنها به ریشه‌ای مشترک تعلق دارند که دانشمندان آن را «میراث ابراهیمی توحیدی» می‌نامند. ارکون همواره کشورهای عربی را به ایجاد بخش‌هایی برای تدریس تاریخ ادیان تطبیقی در دانشگاه‌هایشان دعوت کرده است تا جنبه‌های تشابه و اختلاف بین سه دین بزرگ ابراهیمی را درک کنند. برای اینکه خودمان را خوب بفهمیم، باید دیگران را بشناسیم. به عبارت دیگر، اگر دین و میراث خود را با دیگر ادیان ابراهیمی مقایسه کنیم و بر تجربه تاریخی آنها آگاه شویم، بهتر می‌توانیم دین و میراث خود را بفهمیم. این به ویژه مهم است چون یهودیان و مسیحیان اروپایی از قرن هجدهم وارد دوره غربالگری روشن‌گری شده‌اند، اما ما هنوز از این مرحله عبور نکرده‌ایم. این دقیقاً مشکل است. اما مصیبت این است که اخوان المسلمین، خمینی‌ها و دیگر تاریک‌اندیشان این گشودگی را سد می‌کنند و به شدت در برابر آن می‌ایستند زیرا مشروعیت آنها را تهدید می‌کند و عیب‌ها و نواقص آنها را آشکار می‌سازد. این تهدیدی است برای مفهوم قدیمی و قرون وسطایی آنها از دین. برای روشن‌تر کردن این موضوع مثالی می‌زنم: زمانی که امارات متحده عربی «خانه خانواده ابراهیمی» را در جزیره سعدیات در ابوظبی تأسیس کرد، شایعه کردند که قصد دارد اسلام را در دینی عجیب و غریب که خداوند آن را نازل نکرده، حل کند. این حماقتی بی‌نهایت است. اگر این سخن از روی ناآگاهی نباشد، قطعاً نشان‌دهنده سوءنیت و تلاش عمدی برای آشفتگی است. اسلام همچنان اسلام باقی می‌ماند، مسیحیت همچنان مسیحیت، و همین‌طور یهودیت. ادیان بزرگ تا ابد همان خواهند ماند اما مفهوم آنها متفاوت است. مفهوم متسامح و روشن‌گر دوران مدرن از دین متفاوت است از مفهوم تعصب‌آمیز یا تاریک و تکفیرگرای دوران قرون وسطی. وقتی امارات کلیسایی مسیحی، کنیسه‌ای یهودی و مسجدی اسلامی را در کنار هم ساخت، قصد داشت گفت‌وگو و برادری میان این سه دین را برقرار کند نه اینکه آنها را با هم مخلوط کند. و روشن است که «صلح در جهان بدون صلح میان ادیان ممکن نیست»، همان‌طور که اندیشمند معروف هانس کونگ گفته است. امارات می‌خواست تصویر درخشانی از ما ارائه دهد و آن تصویر تاریک و ترسناک را که پس از حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر و فجایع پس از آن در سراسر جهان به ما نسبت داده شد، پاک کند. با این کار بزرگ‌ترین خدمت را به عرب‌ها و مسلمانان کرد. اما به جای اینکه از او تشکر کنند، او را مورد حمله قرار دادند. ای ملت که از جهل خود باعث خنده ملل دیگر شده‌ای!
مشکل اخوانی‌ها و خمینی‌ها این است که فکر می‌کنند مفهوم واپسگرایانه و متحجرانه آنها از اسلام تا ابد ادامه خواهد داشت. اما آنها در اشتباهند. حتی اگر هنوز به دلیل جهل، فقر و بی‌سوادی برخی مردم در خیابان‌های عربی، ایرانی یا ترکیه‌ای از محبوبیت نسبی برخوردارند، اما آنها در نهایت شکست‌خورده‌اند، به دو دلیل اصلی: اول اینکه آنها برخلاف جریان تاریخ و روح زمانه و ذات دوران مدرن حرکت می‌کنند، حتی برخلاف ذات اسلام راستین اگر آن را به درستی بفهمیم. دوم اینکه مردم خواهند فهمید، روشن خواهند شد، پیشرفت خواهند کرد و هرگز برای همیشه نادان باقی نخواهند ماند. همچنین آنها از لطف و رحمت میراث بزرگ اسلامی و گرایش انسانی و فلسفی عمیقی که در دوران طلایی اسلام وجود داشت، غافل‌اند یا آن را نادیده می‌گیرند، نه دوران انحطاط. و مشخص است که این جریان‌های اخوانی، خمینی و مشابه آنها وارث مستقیم دوران‌های طولانی انحطاط‌اند که ما هنوز نتوانسته‌ایم خود را از بند آنها رها کنیم.


پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.