آگوست کنت...عاشقی بر لبه جنون

انتشار نامه‌های کارولین ماسان به فیلسوف فرانسوی 150 سال پس از مرگش!

آگوست کنت...عاشقی بر لبه جنون
TT

آگوست کنت...عاشقی بر لبه جنون

آگوست کنت...عاشقی بر لبه جنون

هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که زندگی فیلسوف آگوست کنت تا این حد پر فراز و نشیب بوده باشد. بیشتر شبیه زندگی شاعران منحوسی مانند بودلر، رمبو یا ورلن است تا زندگی فیلسوفانی هوشیار همچون دکارت، کانت یا هگل. این را می‌گویم، به ویژه وقتی مسئله به بنیانگذار پوزیتیویسم در فرانسه مربوط می‌شود، یعنی فلسفه عقلانی محض که به دقت علمی و دقت فکری‌ شهره شد. فلسفه‌ای که از اوج گرفتن در آسمان‌های گلگون آرمان‌گرایی، یا خیال پردازی‌های بالدار، و اغراق‌های شاعرانه یا عرفانی به دور است. فلسفه دوران صنعتی و تکنولوژیکی است که در دوران آگوست کنت در قرن نوزدهم در حال ظهور بود.
اهمیت این فیلسوف دقیقاً به این دلیل است که او می‌دانست چگونه این عصر جدید را پیش‌بینی کند و حتی قبل از تولدش درباره آن نظریه‌پردازی کند. این در سطح کلی. در سطح شخصی، زندگی او کاملاً مخالف فلسفه‌اش بود. زندگی او عقلانی، علمی، محاسبه شده بر اساس فلسفه او نبود، بلکه بی ثبات و پر از تکان‌ها و لرزش‌های روانی هولناک بود. همه چیز طوری اتفاق می‌افتاد که گویی فلسفه او جبرانی برای زندگی‌اش بوده. به عبارت دیگر: جان باخت و فلسفه را برد. برنده شدن در هر دو جبهه دشوار است و تلاش بیهوده می‌کنید. شما باید یکی را فدای دیگری کنید. نوابغ خلاق معمولا همه چیز را قربانی می‌کنند تا در انجام ماموریت خود موفق شوند. آنها می‌دانستند، باید زندگی شخصی‌شان را فدای چیز دیگری کنند که به طور کامل از آنها فراتر می رود. نابغه تنها با یک چیز «آبستن» می‌شود، پیام یا نبوغش. به غیر از آن، جزئیات دست دوم بی‌اهمیت‌اند.
اما مشخص نیست که نابغه از ابتدا بتواند به این حقیقت برسد، بلکه پس از پشت سر گذاشتن تجربیاتی وحشتناک و گاه خطرناک، تجربیاتی که درآنها بهای زیادی می‌پردازد و ممکن است به خود او منجرشود. بیشتر وقت خود را صرف جزئیات ثانویه می‌کند، پیش از آنکه در نقطه‌ای متوجه شود که راه خود را گم کرده و برای چیزی غیر از عشق، ازدواج، موفقیت در زندگی، دسترسی به موقعیت‌ها یا انباشتن ثروت و پول... خلق شده است. نابغه در لحظه‌ای احساس می‌کند که او فقط برای تحقق یک چیز فراخوانده شده: در صورت لزوم بر زندگی شخصی خود خط بکشد. به عبارت دیگر: برای موفقیت باید شکست بخورد!
اگر همینگوی در عشق اول خود با پرستار فوق‌العاده، اگنس فون کوروفسکی موفق می‌شد، آیا «خورشید نیز طلوع می‌کند» یا « وداع با اسلحه» را می‌نوشت؟ به احتمال بسیار نه. او باید در اولین و بزرگترین عشق زندگی‌اش شکست می‌خورد، تا چیزی در درونش بشکند، تا زخمش تنها پس از سال‌ها التیام یابد؛ اگر التیام یابد، تا بتواند آنچه را که نوشت بنویسد و آنچه را که آفرید خلق کند. آیا گیوم آپولینر اگر محبوبه‌اش ماری لارنس ناگهان او را ترک نمی‌کرد و از او دست نمی‌کشید، می‌توانست یکی از زیباترین سروده‌های شعر فرانسه را بنویسد:
« زیر پل میرابوگ
رود سن جاری است
و عشق ما...»
برگردیم به آگوست کنت. مردی که فلسفه پوزیتیویستی عقلانی‌اش در سراسر قرن نوزدهم، تا اواسط این قرن، بر فرانسه و تمام اروپا مسلط بود، اصلاً منطقی نبود! باور می‌کنید یا نه، اختیار با شماست. علاوه بر این، او هر دو را در زندگی زناشویی خود متحمل شد. در واقع داستان ازدواج او شکل و محتوای عجیبی داشت. او با یک «فاحشه» حرفه‌ای که در همه محافل پاریسی شناخته شده بود ازدواج کرد. گواه این موضوع اینکه خود او شخصاً یکی از مشتریانش در چند ماه پیش بوده! نمی‌دانست که روزی در دفتری آبرومند عاشق او خواهد شد و ناخواسته در دام عشقش خواهد افتاد. اشتباه بزرگ پروفسور آگوست کنت در اینجا نهفته. عاشقش شد و براو ترحم می‌کرد و می‌خواست او را از ادامه این «شغل» شوم نجات دهد: قدیمی‌ترین حرفه در جهان. به این ترتیب او را مستقیماً از پیاده رو به شهرداری منتقل کرد تا با او ازدواج کند و نام خود را در کنار نامش امضا کند! چه کسی این را باور می‌کند؟ عظمت و انسانیت واقعی او در همین جاست. اما مشکل این بود که خانم کارولین نتوانست عادت خود را ترک کند و پس از ازدواج آن‌طور که استاد بزرگ ما انتظار داشت «عقل به خرج نداد». به طور خلاصه: «رؤیا به عادت قبلی خود بازگشت».
هر وقت لباس زیبا یا کلاه آبی نداشت، به پیاده رو می‌رفت و در کمتر از ده دقیقه مشکل حل می‌شد! آگوست کنت احساس خطر کرد و از «بدنامی» و رسوایی می‌ترسید. گریه کرد، به التماس افتاد، تهدید کرد و خط و نشان کشید، تا کارولین از این کار دست بردارد. بعد برای دو یا سه روز با هم آشتی می‌کردند، قبل از اینکه به وضعیت قبلی بازگردد. گاهی یکی دو هفته پشت سر هم ناپدید می‌شد و بعد با او تماس می‌گرفت تا به او پیشنهاد کند آیا قبول می‌کند از یک تاجر ثروتمند در خانه میزبانی کند یا نه... تا به این ترتیب ازدواج به جای دو نفر، سه نفره شود! در چنین حالتی انتظار می‌رفت، فیلسوف رؤیای خود را برای بازگرداندن او به راه راست پس بگیرد و فوراً تقاضای طلاق کند. برعکس، بیشتر و بیشتر به او وابسته می‌شد. او مثل یک دیوانه در خیابان‌های پاریس می‌دوید و همه جا به دنبالش می‌گشت و هر وقت ناپدید می‌شد، سراغش را از رهگذران می‌گرفت. عشق کور است، عشق بی رحم است. یکی از داغدیدگان به این نقطه رسید که: لطفاً دست به همه بدی‌ها بزنید، همه تابوها را بشکنید، حتی تجارت مواد مخدر را انجام دهید، اما عاشق نشوید!
فیلسوف ما به همه درها می‌زد و سراغش را می‌گرفت و در حالتی رقت انگیز از وحشت و شیفتگی به سر می‌برد. بعد ناامید به خانه‌اش باز می‌گشت و تمام شب را صرف نوشتن نامه‌های نامفهوم برای دوستان و آشنایان خود می‌کرد و از آنها التماس می‌کرد که به او کمک کنند تا کارولین را پیدا کند. کارولین کجاست؟ لطفا کارولین را برایم پیدا کنید و... و ناگهان کارولین یک روز صبح جلوی در خانه ظاهر می‌شد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد!
اما پس از آنکه این داستان بارها تکرار شد، فیلسوف کم کم اعصاب خود را از دست می‌داد. در واقع، کارولین او را در ملاء عام خرد و تحقیر کرد. او با هذیان شروع به تصور کرد که شبیه عیسی بن مریم است و می‌تواند بدون غرق شدن روی آب راه برود. او یک بار کارولین را با خود به یک پیک نیک برد، به دریاچه رفت و در آن غوطه‌ور شد و از او خواست پشت سرش بیاید. اما او ترجیح داد برای نجاتش با پلیس تماس بگیرد. این بهترین راه حل است. و همین هم شد. درس‌های پروفسور کنت پس از رسیدن مسائل به چنین نقطه‌ای از «بی‌آبرویی» و زوال و از دست دادن تعادل، قطع شد. این را می‌گویم با اینکه «درس‌های فلسفه پوزیتیویستی» او شخصیت‌های بزرگی را جذب می‌کرد، مانند فیلسوف انگلیسی جان استوارت میل، یا پدر لمنس، یکی از بزرگان وقت کلیسای فرانسه، یا فیلسوف و زبان شناس، امیل لتر، نویسنده فرهنگ لغت معروفی به نام خود او و غیره.
و شایعه هولناکی منتشر شد: فیلسوف بزرگ دچار جنون شد! آنها او را به آسایشگاه‌های روانی ارجاع دادند و یکی از روانپزشکان بزرگ قرن نوزدهم براو نظارت داشت: اسکرول. به او توصیه کرد به جای غوطه‌ور شدن در آب دریاچه، روزی چند بار دوش آب سرد بگیرد! اما رهبر فلسفه پوزیتیویستی - یعنی ماتریالیسم علمی و الحادی - به جای فراموش کردن کارولین و ماجراهای بی پایانش، خواستار ازدواج قانونی با او در برابر کلیسای کاتولیک شد! مریدان و پیروانش دیوانه شدند: رهبر آنها چگونه می‌تواند تا این حد از اصول خود عقب‌نشینی کند؟ چگونه می‌تواند به الحاد که توهمات متافیزیکی را به رسمیت نمی‌شناسد خیانت کند؟ معلوم است که ملحدان همه ادیان را خیال و توهم محض می‌دانند. چگونه می‌تواند تسلیم کلیسای مرتجع و روحانیت شود؟ کارولین با بدن خیره کننده و چشمان قاتل خود بر آخرین نظریه‌های فلسفی پیروز شد! پدر لیبرال معروف آمنس مداخله کرد تا کلیسا این ازدواج غیرقابل هضم را بپذیرد. متروپولیتن پاریس یکی از کشیشان را بر خلاف میلش سراغش فرستاد تا تبرک کند. و هنگامی که فیلسوف به کلیسا رسید و با کارولین در برابر کشیش حاضر شد، از او خواستند تا دفتر ثبت ازدواج را امضا کند و او با نام «بروتوس- بناپارت» امضا کرد! و خنده بلند هولناکی کشید که کشیش بیچاره را به شدت ترساند... خلاصه اینکه: فیلسوف دیوانه شده بود!
اما آیا کارولین پس از این ازدواج باشکوه و محترمانه کلیسا «عاقل» شد؟ در واقع، او را برای مدتی در این مورد فریب داد. او چیزهای زیادی از دست داد و از استاد (یا بیمار) که از نظر روانی شکننده بود مراقبت کرد و نگهداری تا زمانی که تعادل خود را به دست آورد یا تقریباً به دست آورد. و به محض اینکه احساس کرد کمی آرام شده است، دیو ماجراجویی دوباره در بدنش شروع به جنب و جوش کرد. ناگهان در یکی از «حملات» دیوانه‌وار شبانه ناپدید شد. و فیلسوف این بار خودکشی در آب رودخانه را بر آب دریاچه ترجیح داد. به نزدیکترین پل روی رود سن رفت و خود را در آن انداخت. این پل اکنون نزدیک موسسه جهان عرب قراردارد. اما گویا این بار هم مرگ او را نمی‌خواست. تصادفاً در همان لحظه یکی از افسران گارد جمهوری از آنجا رد می‌شد، خود را به آب انداخت و نجاتش داد و به مقر پلیس برد.
در آن زمان بود که آگوست کنت برای اولین بار حقیقت خود را احساس کرد. فهمید چقدر شکننده است یا شکنندگی خود وجود را درک کرد. فهمید آثار علمی یا بهتر بگوییم پیام فلسفی‌اش تنها توجیه وجود او در این کره خاکی است. و متوجه شد که فقط این می‌تواند او را از لجن‌چاه جنون نجات دهد. بنابراین کاری نباید بکند جز اینکه به طور کامل بر کارولین «خط بکشد» و خود را وقف آن کاری کند که برای آن در زندگی خلق شده است. و همین هم شد. پس از آن روز، هیچکس نشنید که او در مورد کارولین صحبت کند یا حتی نامش را به زبان آورد. فیلسوف سرانجام بر مصیبت خود غلبه کرد و توانست ابداع خود را خلق کند و نام خود را در صفحه تاریخ جاودانه سازد.
آخرین کلمه در مورد بانو کارولین قبل ازآنکه این مقاله را به پایان ببرم. گفته می‌شود که او سرانجام توبه خالصانه کرد. او حتی با برخی از شخصیت‌های فرانسوی و خارجی در درس فیلسوف شرکت می‌کرد. او در ردیف‌های عقب می‌نشست و با احترام به سخنان بزرگ‌ترین فیلسوف فرانسوی قرن نوزدهم که تا چندی پیش شوهرش بود گوش می‌داد. متأسفانه کنت حاضر به آشتی مستقیم با او نشد و در حضور همه به او توهین کرد تا جایی که شاگردش امیل لتر از این رفتارش رنجید و به او التماس کرد که عذرخواهی او را بپذیرد. اما او صفحه آن کتاب را برگردانده بود بعد از آنکه آن بانو خیلی عذابش داد، و او را نشناخت تا اینکه دیرشد. علاوه بر این، او عاشق پاک عرفانی یک خانم جدید به نام کلوتیلد دو واکس شده بود. این عشق افلاطونی روح او را تطهیر و پاکیزه کرد و آن را کاملاً فراتر از عشق نفسانی یا جسمانی ساخت.
و اخیراً درپاریس نامه‌های کارولین به کنت، صد و پنجاه سال پس ازمرگش منتشر شد! از مدتها قبل درباره نامه‌های آتشینش به او می‌دانستیم، اما هنوز کسی نامه‌های او را ندیده بود. پس از خواندن آنها، متوجه می‌شویم که او فردی حساس بوده و بیش از آنچه تصور می‌کنیم شایسته احترام است. در واقع، شایعات بیش از آنچه که باید، کارولین ماسین را بی اعتبار کرده بود. درست است که او یک فرشته نبود، اما چه کسی شرایط او را می‌داند یا چه کسی قدر آن شرایط را می‌داند؟



پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
TT

پلی میان سه رودخانه… ترجمه‌ای انگلیسی و تصویری از رؤیاهای نجیب محفوظ

نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)
نجیب محفوظ در بالکن کافه‌اش مشرف به میدان التحریر در قاهره، سال ۱۹۸۸ (فرانس پرس)

با صداقتی نادر، رمان‌نویس لیبیایی-بریتانیایی «هشام مطر» ترجمه‌اش از کتاب «رؤیاهای آخر» نجیب محفوظ را با یک اعتراف آغاز می‌کند.
مطر در تنها دیدارشان در دهه ۹۰ میلادی، از محفوظ پرسید که نویسندگانی را که به زبانی غیر از زبان مادری‌شان می‌نویسند، چگونه می‌بیند؟

این پرسش بازتاب دغدغه‌های نویسنده‌ای جوان بود که در آمریکا متولد شده و مدتی در قاهره زندگی کرده بود، پیش از آنکه برای در امان ماندن از رژیم معمر قذافی (که پدر مخالفش را ربوده بود) به بریتانیا برود و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی با هویتی جعلی نام‌نویسی کند.
و پاسخ محفوظ، همانند سبک روایت‌اش، کوتاه و هوشمندانه بود: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»

«خودم را یافتم... رؤیاهای آخ

اما مطر اعتراف می‌کند که در بازخوانی‌های بعدی‌اش از آن گفتگو، چندین بار خود را در حال افزودن حاشیه‌ای یافت که محفوظ هرگز نگفته بود: خلاصه‌ای که می‌گفت: «هر زبان، رودخانه‌ای است با خاک و محیط خودش، با کرانه‌ها و جریان‌ها و سرچشمه و دهانه‌ای که در آن می‌خشکد. بنابراین، هر نویسنده باید در رودخانه زبانی شنا کند که با آن می‌نویسد.»

به این معنا، کتاب «خودم را یافتم... رؤیاهای آخر» که هفته گذشته توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شد، تلاشی است برای ساختن پلی میان سه رودخانه: زبان عربی که محفوظ متن اصلی‌اش را به آن نوشت، زبان انگلیسی که مطر آن را به آن برگرداند، و زبان لنز دوربین همسر آمریکایی‌اش «دیانا مطر» که عکس‌های او از قاهره در صفحات کتاب آمده است.

مطر با انتخاب سیاه و سفید تلاش کرده فاصله زمانی بین قاهره خودش و قاهره محفوظ را کم کند (عکس‌: دیانا مطر)

کاری دشوار بود؛ چرا که ترجمه آثار محفوظ، به‌ویژه، همواره با بحث و جدل‌هایی همراه بوده: گاهی به‌خاطر نادقیق بودن، گاهی به‌خاطر حذف بافت و گاهی هم به‌خاطر دستکاری در متن.
اندکی از این مسائل گریبان ترجمه مطر را هم گرفت.
مثلاً وقتی رؤیای شماره ۲۱۱ را ترجمه کرد، همان رؤیایی که محفوظ خود را در برابر رهبر انقلاب ۱۹۱۹، سعد زغلول، می‌یابد و در کنارش «امّ المصریین» (لقب همسرش، صفیه زغلول) ایستاده است. مطر این لقب را به‌اشتباه به «مصر» نسبت داد و آن را Mother Egypt (مادر مصر) ترجمه کرد.

عکس‌ها حال و هوای رؤیاها را کامل می‌کنند، هرچند هیچ‌کدام را مستقیماً ترجمه نمی‌کنند(عکس‌: دیانا مطر)

با این حال، در باقی موارد، ترجمه مطر (برنده جایزه پولیتزر) روان و با انگلیسی درخشانش سازگار است، و ساده‌گی داستان پروژه‌اش را نیز تداعی می‌کند: او کار را با ترجمه چند رؤیا برای همسرش در حالی که صبح‌گاهی در آشپزخانه قهوه می‌نوشید آغاز کرد و بعد دید ده‌ها رؤیا را ترجمه کرده است، و تصمیم گرفت اولین ترجمه منتشرشده‌اش همین باشد.
شاید روح ایجاز و اختصار زبانی که محفوظ در روایت رؤیاهای آخرش به‌کار برده، کار مطر را ساده‌تر کرده باشد.
بین هر رؤیا و رؤیای دیگر، عکس‌های دیانا مطر از قاهره — شهر محفوظ و الهام‌بخش او — با سایه‌ها، گردوغبار، خیالات و گاه جزئیات وهم‌انگیز، فضا را کامل می‌کنند، هرچند تلاش مستقیمی برای ترجمه تصویری رؤیاها نمی‌کنند.

مطر بیشتر عکس‌های کتاب را بین اواخر دهه ۹۰ و اوایل دهه ۲۰۰۰ گرفته است(عکس‌: دیانا مطر)

در اینجا او با محفوظ در عشق به قاهره شریک می‌شود؛ شهری که از همان جلسه تابستانی با نویسنده تنها برنده نوبل ادبیات عرب، الهام‌بخش او شد.
دیانا مطر با انتخاب سیاه و سفید و تکیه بر انتزاع در جاهایی که می‌توانست، گویی تلاش کرده پلی بسازد بین قاهره خودش و قاهره محفوظ.
هشام مطر در پایان مقدمه‌اش می‌نویسد که دلش می‌خواهد محفوظ را در حالی تصور کند که صفحات ترجمه را ورق می‌زند و با همان ایجاز همیشگی‌اش می‌گوید: «طبعاً: البته.»
اما شاید محتمل‌تر باشد که همان حکم نخستش را دوباره تکرار کند: «تو به همان زبانی تعلق داری که به آن می‌نویسی.»
شاید باید بپذیریم که ترجمه — نه‌فقط در این کتاب بلکه در همه‌جا — پلی است، نه آینه. و همین برایش کافی است.


ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت
TT

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

ناهید راچلین «بیگانه»… پیشگام رمان ایرانی در مهاجرت

با درگذشت ناهید راچلین، رمان‌نویس ایرانی-آمریکایی و یکی از برجسته‌ترین نویسندگان ایرانی که به زبان انگلیسی درباره گسست‌های هویتی، رنج‌های تبعید و برخورد فرهنگ‌ها می‌نوشت، در ۳۰ آوریل ۲۰۲۵، در سن ۸۵ سالگی، زندگی خلاقانه‌ای به پایان رسید. به گفته منتقدان، راچلین «پراکند‌ه‌ترین رمان‌نویس ایرانی در آمریکا» بود و نخستین کسی بود که تصویری دقیق از درون جامعه ایران پیش از سقوط حکومت شاه ارائه داد.
ناهید راچلین– که نام خانوادگی او پس از ازدواج چنین شد و نام خانوادگی ایرانی‌اش «بُزرگمهر» بود – در ۶ ژوئن ۱۹۳۹ در شهر اهواز به دنیا آمد. او در خانواده‌ای با ده فرزند رشد یافت؛ خانواده‌ای که در آن سنت‌های ایرانی با تأثیرات غربی درآمیخته بودند. پدرش ابتدا قاضی بود و سپس پس از استعفا، وکیل شد. به‌نظر می‌رسد دوران کودکی‌اش پرآشوب بوده، چرا که در ماه‌های نخست زندگی به عمه‌اش مریم سپرده شد تا او را بزرگ کند. وقتی به سن ۹ سالگی رسید، پدرش برای جلوگیری از ازدواج زودهنگام او – همان‌گونه که مادرش در همین سن ازدواج کرده بود – دختر را از عمه باز پس گرفت.
این واقعه تأثیر عمیقی بر شخصیت راچلین گذاشت. او بعدها نوشت که حس می‌کرد از مادر واقعی‌اش ربوده شده است، و هرگز او را «مادر» خطاب نکرد. در تمام عمر، همیشه در رؤیای بازگشت به آغوش امن عمه مریم بود.
راچلین در این فضای خانوادگی پرتنش و با وجود مخالفت پدر، برای فرار از فشارهای خانواده و جامعه، با کمک برادرش پرویز، بر رفتن به آمریکا برای ادامه تحصیل پافشاری کرد. سرانجام در کالج زنانه «لیندوود» در ایالت میزوری پذیرفته شد و بورسیه کامل گرفت، اما تنها پس از وعده بازگشت به ایران برای ازدواج، پدرش به او اجازه سفر داد.
ناهید در دنیای جدید آمریکایی، با نوعی دیگر از انزوا روبه‌رو شد. او بعدها در خاطراتش «دختران پارسی» (۲۰۰۶) نوشت: «گمان می‌کردم از زندانی گریخته‌ام، اما خود را در زندانی دیگر از تنهایی یافتم.»
در این زندان تازه، نوشتن برایش پناهگاه شد و زبان انگلیسی فضایی از آزادی برای او گشود؛ فضایی که هنگام نوشتن به فارسی احساس نمی‌کرد. او در مصاحبه‌ای گفته بود: «نوشتن به زبان انگلیسی آزادی‌ای به من داد که هنگام نوشتن به فارسی هرگز حس نمی‌کردم.»
راچلین در سال ۱۹۶۱ مدرک کارشناسی روان‌شناسی گرفت. پس از فارغ‌التحصیلی، نامه‌ای کوتاه برای پدرش نوشت و او را از تصمیمش برای عدم بازگشت به ایران آگاه کرد. در پی آن، پدرش تا دوازده سال با او قطع رابطه کرد. در این مدت، راچلین تابعیت آمریکایی گرفت (۱۹۶۹)، با روان‌شناس آمریکایی هاوارد راچلین ازدواج کرد و صاحب دختری به نام لیلا شد. او بورسیه «والاس استگنر» در نویسندگی خلاق را دریافت کرد و در همین دوران شروع به نوشتن نخستین رمانش «بیگانه» (Foreigner) کرد که در سال ۱۹۷۸ – تنها یک سال پیش از انقلاب ایران – منتشر شد.

رمان «بیگانه» با احساسی لطیف، دگرگونی تدریجی شخصیتی به نام «فری» را روایت می‌کند؛ زیست‌شناسی ایرانی در اوایل دهه سوم زندگی‌اش که پس از ۱۴ سال زندگی آرام و یکنواخت در حومه سرد بوستون، به هویتی سنتی و محافظه‌کار در ایران بازمی‌گردد. رمان نشان می‌دهد چگونه دیدگاه‌های غربی فری به‌تدریج در بستر جامعه ایرانی محو می‌شوند. او شوهر آمریکایی‌اش را ترک می‌کند، کارش را کنار می‌گذارد، حجاب را می‌پذیرد و از خود می‌پرسد که آیا آمریکا واقعاً کشوری منظم و آرام است و ایران آشفته و غیرمنطقی یا برعکس، آمریکا جامعه‌ای سرد و عقیم است و ایران سرزمینی پرشور و با قلبی گشوده؟ منتقد آمریکایی «آن تایلر» در نقدی در نیویورک تایمز چنین پرسشی را مطرح کرد. از سوی دیگر، نویسنده ترینیدادی «وی. اس. نایپول» در توصیف این رمان گفت: «بیگانه»، به‌گونه‌ای پنهان و غیرسیاسی، هیستری قیام‌هایی را پیش‌بینی کرد که منجر به سقوط نظام شاه شد و به استقرار جمهوری دینی تحت رهبری خمینی انجامید.
آثار ناهید پیش از انقلاب در ایران منتشر نشدند. سانسور حکومتی آنها را به‌خاطر تصویر منفی از جامعه ایران، به‌ویژه توصیف محله‌های فقیر و هتل‌های ویران، ممنوع کرده بود؛ تصویری که در تضاد با روایت مدرن‌سازی دوران شاه بود. پس از انقلاب نیز دولت خمینی، که نسبت به هرگونه تصویر منفی از ایران حساس بود، به ممنوعیت آثار راچلین ادامه داد. در نتیجه، هیچ‌یک از آثارش تاکنون به فارسی ترجمه نشده‌اند و کتاب‌هایش در ایران ممنوع بوده‌اند.
راچلین همچنین رمان «ازدواج با بیگانه» (۱۹۸۳) را نوشت که با نگاهی تند، چگونگی تحمیل قدرت نظام دینی خمینی بر جامعه ایران را به تصویر کشید. پس از آن آثار دیگری نیز منتشر کرد، از جمله: «آرزوی دل» (۱۹۹۵)، «پریدن از روی آتش» (۲۰۰۶)، «سراب» (۲۰۲۴) و دو مجموعه داستان کوتاه: «حجاب» (۱۹۹۲) و «راه بازگشت» (۲۰۱۸). همچنین خاطراتش با عنوان «دختران پارسی» (۲۰۰۶) منتشر شد. آخرین رمانش «دورافتاده» قرار است در سال ۲۰۲۶ منتشر شود؛ داستان دختری نوجوان که زودهنگام به ازدواج واداشته شده است، الهام‌گرفته از سرگذشت مادر خودش.
راچلین در تمامی آثارش، به کندوکاو زخم‌های ایران در نیمه دوم قرن بیستم می‌پرداخت: سرکوب سیاسی، سلطه سنت، ناپدید شدن معلمان و نویسندگان منتقد، سلطه ساواک، و نیز آن حسرت سوزان برای کودکی‌ای که ناتمام ماند و دردهای هویت دوپاره. مضمون مادری نیز در نوشته‌هایش پررنگ است؛ از رابطه پیچیده با مادر زیستی، تا عشق عمیقش به عمه‌اش، و در نهایت رابطه‌اش با دخترش لیلا که از او به عنوان «بهترین دوست زندگی‌ام» یاد کرده است. راچلین با زبان، احساسات متلاطم خود میان دو جهان را به‌دقت بیان می‌کرد، اما ژرف‌ترین لحظه فقدان برایش در سال ۱۹۸۱ رخ داد، زمانی که از مرگ خواهر عزیزش باری – پس از سقوط از پله – باخبر شد. غم چنان بر او چیره شد که تا ۲۵ سال نتوانست درباره باری بنویسد، اما در پایان خاطراتش فصلی صمیمی به او اختصاص داد و نوشت: «آری، باری عزیز، این کتاب را می‌نویسم تا تو را به زندگی بازگردانم.»
ناهید راچلین در نیویورک بر اثر سکته مغزی درگذشت – به گفته دخترش – و با مرگ او، ادبیات مهاجرت ایرانی یکی از ژرف‌ترین نویسندگان خود را از دست داد؛ صدایی نادر که شجاعت رویارویی و شفافیتِ حسرت را در کنار هم داشت، و توانست با دقت، تصویر شکاف‌های روانی و فرهنگی نسلی از ایرانیان را ثبت کند که سرنوشت‌شان گسست میان شرق و غرب بود.


«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض
TT

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

«دره‌ پروانه‌ها»… نسخه‌ی داستان‌های متناقض

در رمان «وادی الفراشات/ دره‌ پروانه‌ها» از ازهَر جرجیس (انتشارات مسکیلیانی - تونس / الرافدین - بغداد 2024) یک نظم روایی موضوعی خاص وجود دارد که به دنبال ردپاهای تقریباً ثابت در دو رمان قبلی از ازهَر جرجیس می‌گردد: «خواب در باغ گیلاس» 2019 و سپس «سنگ سعادت» 2022. این دو رمان یک مجموعه روایی با جهان‌ها و موضوعات تقریبا تکراری شکل داده‌اند. می‌توان گفت که تکرار ویژگی‌ای است که بیشتر چندگانه‌ها بر پایه‌ آن بنا می‌شوند، و حتی بدون ویژگی تکرار نمی‌توان یک سیستم روایی را به عنوان چندگانه توصیف کرد. این امر از آن جهت که به هیچ وجه ایرادی در اصول اساسی ندارد، بلکه نوشته‌های مختلف جهت‌گیری‌ها و موضوعات مختلفی در چارچوب کلی مجموعه خواهند داشت. اما تکرار فشار می‌آورد که اغلب منجر به تحولی یا ناپایداری در جهان روایی می‌شود. در دو رمان قبلی، دو موضوع عمده وجود داشت. رمان «خواب در باغ گیلاس» به بازگشت خیالی به کشور پس از تبعیدی طولانی پرداخته بود. و رمان «سنگ سعادت» به روایت اعتراض و دنیاهای بی‌خانمانی توجه داشت. آیا در رمان «دره‌ پروانه‌ها» موضوع جدیدی مطرح می‌شود؟

دفتر ارواح

آسان‌ترین روش برای نوشتن یک رمان موفق این است که از سیستم نسخه‌نویسی استفاده کنید. این باور در «دره‌ پروانه‌ها» به روش‌های مختلفی نمایان می‌شود. بیایید به یاد بیاوریم که این همان روشی است که در دو رمان قبلی هم استفاده شد و آن‌ها موفقیت چشم‌گیری را به دست آوردند، چه از نظر انتشار و خوانده‌شدن، یا از نظر رسیدن به جایگاه بالایی در جوایز رمان عربی. آیا این توجیه برای تکرار تلاش برای بار سوم کافی است؟ دلیل قانع‌کننده این است که سیستم نسخه‌نویسی نظم روایی لازم را برای دو رمان فراهم کرده است. بنابراین، راوی‌ای وجود دارد که ابتدا به ما می‌گوید، یک پایان از پیش نوشته‌شده در آغاز رمان برایمان آورده شده. آیا پیش‌بینی یا اطلاع‌رسانی از پیش در مورد پایان، کارکرد ساختاری اساسی در رمان دارد؟ احتمالاً پاسخ به این سؤال مرتبط است با یک مشکل اساسی که به خود سیستم نسخه‌نویسی ارتباط دارد. بیایید پاسخ را خلاصه کنیم و بپرسیم: چرا سیستم نسخه‌نویسی در نوشتن یک رمان موفق مؤثر است؟ به نظر من نسخه‌نویسی به رمان این امکان را می‌دهد که بسیاری از مسائل را انجام دهد که مهم‌ترین آن شاید این باشد که امکان بازنویسی داستان همانند یک منطق دیگر را فراهم می‌کند. این امکان، راهی مناسب برای پیشنهاد تاریخ جدیدی است که با تاریخ روایی پذیرفته‌شده کاملاً متفاوت یا حتی متناقض است. بنابراین، «دره‌ پروانه‌ها» چه تاریخی پیشنهاد می‌دهد؟تاریخ «ارواح» یا تاریخ «مرده‌ها»، وظیفه بزرگی است که «مرده‌ها» به «زنده‌ها» واگذار می‌کنند؛ زیرا نوشتن تاریخ خاص مرگ، کاری است که باید «زنده‌ها» انجام دهند، اما «مرده‌ها» هر آنچه که از دستشان بر می‌آمد انجام داده و مرده‌اند، و این مسئولیت را به زنده‌ها می‌سپارند که تاریخشان را بنویسند. اما چه نوع «ارواحی» را «عزیز جواد»، قهرمان داستان و راوی آن، می‌خواهد بنویسد؟ رمان برای خود نوع جدیدی از ارواح را پیشنهاد می‌کند، ارواح «پروانه‌های بی‌نام»، یا کسانی که حتی فرصتی برای داشتن نام خاصی نداشته‌اند. بخشی از وظیفه مورخ این است که اجساد ناشناسی که در پیاده‌روها یا در سطل‌های زباله افتاده‌اند را نامگذاری کند، قبل از اینکه آن‌ها را در یک حفره یا دامنه تپه‌ای خارج از پایتخت دفن کند، و قبرستان پیشنهادی را «دره‌ پروانه‌ها» می‌نامد. و به طور مفروض، یا همانطور که خود رمان از ابتدا با عنوانش پیشنهاد می‌دهد، جمع‌آوری پروانه‌های مرده از خیابان‌ها موضوع جایگزین برای موضوعات بزرگ است، مانند روایت زندگی در سرزمین دیکتاتور یا اینکه رمان به موضوع اعتراض مربوط باشد. پس آیا «دره‌ پروانه‌ها» می‌خواهد روایت را در مقابل شلوغی روایت‌های بزرگ تا حدودی به ریتم آرام‌تر خود بازگرداند؟

جمهوری وحشت

شاید تصادف کور، «عزیز جواد» را به کشف روایت «دره پروانه‌ها» هدایت کند؛ زمانی که او با تاکسی قدیمی جسدهای تازه را جمع‌آوری کرده و آنها را در دره کم‌عمق نزدیک شهر «دیالی» دفن می‌کند. این تصادف شباهت زیادی به تصادف ورود پلیس به کتابخانه دایی «جبران» و یافتن کتاب «جمهوری وحشت» دارد که باعث زندانی شدن او به اتهام کتاب ممنوع مخالف با روایت دیکتاتور می‌شود. اما کتاب به «جواد» از طریق دوست دیروز او، که اکنون «متدین» شده و تاریخ بی‌خانمانی و گم‌شدگی خود را کنار گذاشته، می‌رسد؛ پس چگونه یک فرد تغییر کرده می‌تواند به روایت‌های لیبرال مخالف اعتماد کند؛ در حالی که او به روایت‌های دینی خود با اصل شناخته‌شده «فلسفه‌مان مثلاً» نزدیک‌تر است؟ اما نظم فرضی در «دره پروانه‌ها» تفسیری جدید از فقدان مستندات کافی برای روایت همان تصادف ارائه می‌دهد؛ چرا که زندگی «جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست؛ تصادف زندگی در کنار پدری که قادر به صحبت و ابراز خود نیست و این تصادف تبدیل به سرنوشتی می‌شود که راه فراری از آن نیست و زندگی ناقصی را تحت قدرت برادر بزرگ ادامه می‌دهد. آیا تصادف‌ها به پایان رسیده‌اند؟ زندگی «عزیز جواد» مجموعه‌ای از تصادف‌هاست که آخرین آن تصادفی است که او را به طور اتفاقی به روایت «دره پروانه‌ها» می‌رساند؛ بنابراین تصادف، به طنز، دلیل عشق میان او و «تمارا»، دختری از خانواده‌ای ثروتمند است و سپس ازدواج با او. و این تصادف است که دلیل اخراج او از شغل دولتی‌اش می‌شود. هیچ داستان منسجمی جز خود تصادف وجود ندارد. حتی لحظه‌ای که به داستان اصلی می‌رسد، داستان پروانه‌ها، که ربوده شدن «سامر» از سوی افراد ناشناس از درب خانه‌شان است، هیچ تفسیر منسجمی ندارد مگر اینکه این اتفاق پیش‌زمینه‌ای برای داستان پروانه‌ها و دره آن باشد. گویی رمان به‌طور ضمنی به ما می‌گوید که زندگی در سرزمین دیکتاتور و سپس زندگی قربانیانش فاقد صلاحیت برای توجیه است. و هیچ اشکالی ندارد، چرا که این خود ماهیت روایت پسامدرن است؛ روایت بدون توجیه‌ها و تفسیرهای اساسی، روایتی از نسخه‌نویسی که رمان جدید آن را با نگرش و منطقی متفاوت بازنویسی می‌کند.

دره پروانه‌ها... جدل پنهان

بگذارید به اصل داستان بازگردیم، دقیقاً به سؤال اصلی: موضوع رمان چیست؟ بلکه موضوع دست‌نوشته پیشنهادی چیست؟ دو مسیر مختلف، به ظاهر، بر دنیای رمان «دره پروانه‌ها» حاکم‌اند. مسیر اول نمایانگر داستان «عزیز جواد» است، که زندگی او را می‌بینیم؛ زندگی‌ای به تعویق افتاده و از اتفاقات مختلف تغذیه می‌شود. این مسیر بخش عمده‌ای از فضای نوشتاری متن را اشغال می‌کند؛ به طوری که سه فصل از پنج فصل که اندازه کل متن رمان است را تشکیل می‌دهد. به زبان اعداد، داستان عزیز جواد ۱۵۱ صفحه را در اختیار گرفته، به علاوه آنچه که در دو فصل دیگر فرامی‌گیرد. دست‌نوشته «دفتر ارواح»، که نسخه‌ای از دست‌نوشته ناتمام یا ناقص است، مشابه وبلاگ شب‌های مشهور است؛ همان‌طور که هزار و یک شب را داریم، دست‌نوشته ارواح تمام نمی‌شود و «دیگران» آن را می‌نویسند یا فصول جدیدی به آن اضافه می‌کنند. ما این موضوع را بدون کاوش بیشتر رها نمی‌کنیم تا به دست‌نوشته ارزش افزوده‌ای بدهیم؛ پیرمرد دست‌نوشته را در خودروی «جواد» رها می‌کند و به حال خود می‌رود، پس از آنکه پروانه‌ای جدید را در «دره پروانه‌ها» دفن کرده و ما را گمراه می‌کند که او «قرآن» را جاگذاشته. با «جواد» درمی‌یابیم که قرآن تنها نسخه‌ای از دست‌نوشته «دفتر ارواح» است. این گمراهی دارای کارکرد مفیدی است که به دست‌نوشته ارزش جدیدی می‌بخشد؛ تسویه اولیه‌ای که به طور غیرمستقیم بین «قرآن»، که در اینجا به معنی کتاب «قرآن» است، و «دفتر ارواح» صورت می‌گیرد، به سرعت معنای ضمنی پنهانی از توصیف «قرآن» را آشکار می‌کند؛ اصل لغوی قرآن همان‌طور که ابن منظور می‌گوید این است که قرآن: «وَإِنَّمَا سُمِّيَ الْمُصْحَفُ مُصْحَفًا؛ لِأَنَّهُ أُصْحِفَ، أَيْ جُعِلَ جَامِعًا لِلصُّحُفِ الْمَكْتُوبَةِ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ/ مصحف( قرآن) به این دلیل مصحف خوانده شد چون میان جلد خود همه صحف نوشته شده را شامل می‌شود». این معنی فراتر از دلالت اصطلاحی کتاب است و همچنان در معنای صحیفه‌های جمع‌شده در میان جلد کتاب اثرگذار است، چیزی که در اینجا با فرمول کتابی ناتمام یا ناقص هم‌راستا است و با دلالت «دست‌نوشته» ناقص هم‌خوانی دارد. اما این ارتباطات واقعی یا خیالی نمی‌توانند تناقض اساسی را که رمان آن را پنهان نمی‌کند، نادیده بگیرند؛ داستان اصلی داستان «عزیز جواد» است و نه حکایت یا دست‌نوشته «دفتر ارواح». این چیزی است که ارقام ادعا می‌کنند و حجم واقعی نوشتاری هر دو مسیر در رمان آن را تقویت می‌کند. آیا دلالت‌های اولیه عنوان رمان «دره پروانه‌ها» فرضیه پیشین را تأیید می‌کنند؟رمان با آخرین ملاقات دايی «جبران» با پسر خواهرش «عزیز جواد» در زندان آغاز می‌شود. در این دیدار اولین اشاره به داستان «دفتر ارواح» می‌آید؛ زیرا دایی «دست‌نوشته» را تحویل می‌دهد و به سوی قبر خود می‌رود. سپس دست‌نوشته و اثر آن به فراموشی سپرده می‌شود تا آنکه «عزیز جواد» با پیرمردی روبرو می‌شود که جنازه‌های کودکان را در دره پروانه‌ها دفن می‌کند. آیا این موضوع نشان می‌دهد که روایت به دلیل تقابل دو موضوع یا دو داستان که یکی از آنها به دیگری مرتبط نمی‌شود، به ترک خوردگی می‌رسد؟ آیا ما، خوانندگان، با ظاهر متن با حجم‌ها و تمایلاتش همراه می‌شویم یا فرض می‌کنیم که دره پروانه‌ها همان دلالت کلی تمام داستان‌هاست؟ شاید؛ زیرا ترک خوردگی و تقابل داستان‌ها و موضوعات، ویژگی داستان‌های پس از فروپاشی دیکتاتوری‌هاست و نیز نتیجه دست‌نوشته‌های ناتمام است. هرچه که تفسیر تقابل مورد نظر در «دره پروانه‌ها» باشد، رمان می‌کوشد تا جان سالم به در ببرد و به هیچ‌یک از تصادفات سازنده دنیای خود تمایل نداشته باشد. آنچه می‌تواند انجام دهد این است که تا حد ممکن از هرگونه تفسیر با تمایل آشکار پرهیز کند، اما حیف است؛ زیرا این همان «دره پروانه‌ها» است، داستان «عزیز جواد» و همین‌طور «دفتر ارواح»!

*منتقد عراقی