احمد عبدالمعطی حجازی
TT

پرسش دوباره

می‌دانم که در مقاله‌ پیشینم که در همین روزنامه‌ وزین، یکشنبه‌ دو هفته پیش، با عنوان «فرهنگ غربی... آیا در حال پس‌رفت است؟» منتشر شد، به مسئله‌ای پرداختم که در آن دیدگاه‌ها و مواضع گوناگونی وجود دارد و بیان این دیدگاه‌ها می‌تواند معانی متفاوتی داشته باشد. این امر نویسنده را، همچون خواننده، وادار می‌کند که با کلمات با سعه‌ صدر برخورد کند؛ به‌گونه‌ای که واژه بتواند معنای خود را آشکار سازد و در عین حال به معانی دیگر اشاره کند، و میان نزدیک و دور، و میان مستقیم و غیرمستقیم جمع کند.
این همان چیزی است که کوشیدم در عنوان مقاله بیان کنم و آن را به صورت پرسشی مطرح ساختم تا امکان پاسخ‌های متعدد را بگشاید، نه اینکه حکمی صادر یا گزارشی قطعی ارائه دهم. زیرا موضوع مقاله فرهنگ بود، و فرهنگ خود صورت‌های گوناگونی دارد که هر کس آن را مطابق با دانسته‌های خود، وابستگی‌های فکری و سیاسی‌اش و شرایط گوناگونی که پیرامونش قرار دارد، می‌بیند. پس هر کس تصویری از فرهنگ دارد که با دیگری تفاوت می‌کند. آنچه در دوره‌ای آشکار می‌شود، در دوره‌ دیگری به عقب می‌نشیند.
واژه‌ «فرهنگ» در ذات خود به بیش از یک معنا دلالت دارد. می‌گوییم «فرهنگ» و مقصودمان فرهنگ ملی ماست، و گاه می‌گوییم «فرهنگ» و مقصودمان فرهنگ به طور عام است: ملی و انسانی.
فرهنگ در گفت‌وگوی رایج ما غالباً به معنای تولید ادبی و هنری است، اما در گزارش‌ها و مطالعات علمی، میان این تولید از یک سو، و میان عادات، سنت‌ها و نظام‌های رایج از سوی دیگر جمع می‌شود.
و همان‌گونه که می‌توانیم همه‌ فرهنگ‌های جهان را با یک واژه نام ببریم و از «فرهنگ انسانی» سخن بگوییم، می‌توانیم درباره‌ مراحل گوناگونی که یک فرهنگ واحد از صعود و نزول می‌گذراند نیز سخن بگوییم؛ همان‌گونه که اندیشمند آلمانی اوسوالد اشپنگلر در کتاب سقوط غرب چنین کرد؛ کتابی که صد سال پیش منتشر شد و در آن میان میراث کهن اروپایی و فرهنگ مدرن اروپایی تمایز نهاد.
میراث اروپایی کهن، در نظر اشپنگلر، فرهنگی بود که از روح اروپایی سخن می‌گفت: تاریخ، ارزش‌ها و نگاهی ویژه به جهان. اما این فرهنگ در قرن هجدهم رو به زوال گذاشت و جای خود را به تمدنی داد که بر علم، صنعت و فنون نوین بنا شده بود. آغاز تمدن در نظر او، آغاز پس‌رفت فرهنگ بود.
همین اندیشه‌ها را که اشپنگلر در سقوط غرب بیان کرده بود، نویسنده‌ آمریکایی آلن بلوم نیز در کتابی که در دهه‌ هشتاد میلادی منتشر ساخت بازتاب داد؛ کتابی که عنوان آن نشانگر تحقیر او نسبت به فرهنگ رایج در آمریکا بود: بسته شدن ذهن آمریکایی. او در این کتاب میان «فرهنگ توده‌ها» که پس از جنگ جهانی دوم رونق یافت، شعار کثرت‌گرایی و دموکراسی را برافراشت و بر ابزارهای ارتباط مدرن تکیه کرد، و «مطالعات کلاسیک» که در دانشگاه‌ها رو به افول رفت و جای خود را به آموزش فنی و حرفه‌ای داد، تمایز می‌نهد؛ آموزشی که دانشجویان برای دستیابی به شغل دنبال می‌کنند بی‌آنکه از فرهنگ انسانی که همگان بدان نیاز دارند بهره‌مند شوند.
در برابر این دیدگاه بلوم که آن را «انغلاق» می‌دانست، نویسنده‌ آمریکایی دیگری به نام لورنس لوین نظری متناقض ارائه کرد و در کتابی که در پاسخ به بلوم نوشت و آن را گشوده شدن ذهن آمریکایی نامید، از کثرت‌گرایی فرهنگی سخن گفت؛ کثرت‌گرایی‌ای که به آمریکایی‌ها، فارغ از تفاوت ریشه‌هایشان ـ سفیدها، سیاهان، سرخپوستان و آمریکای لاتینی‌ها ـ اجازه می‌دهد در کنار هم زندگی کنند. همین واقعیت موجب گسترش این کثرت‌گرایی شد، زیرا از واقعیتی عینی حکایت می‌کرد. بنابراین اگر سخن گفتن از فرهنگ تا این اندازه امکان اختلاف فراهم می‌آورد، من نیز می‌توانم بازگردم و همان پرسشی را که در مقاله‌ی پیشینم مطرح کردم دوباره طرح کنم: آیا فرهنگ غربی در حال پس‌رفت است؟
در مقاله‌ گذشته اشاره کرده بودم که فرهنگ فرانسه در پنجاه سال اخیر از نام‌های بزرگ تهی شده است؛ دیگر کسی همچون ژان پل سارتر، لوئی آراگون، یا آلن روب گریه و امثال آنان از شاعران، رمان‌نویسان و فیلسوفان پدیدار نشد. این نه صرفاً قضای آسمانی یا کاستی فردی، بلکه نتیجه‌ واقعیت و فضایی است که در آن سطح آموزش پایین آمده، انگیزه‌ها کاهش یافته و احساس نسبت به اهداف والا که نیروها را برمی‌انگیزد، به اکتشافات یاری می‌رساند و به ارتباط کمک می‌کرد، رو به افول نهاده است.
از اینجاست که تولید فرهنگی تضعیف شد و در مرحله‌ کنونی دیگر آثار برجسته‌ای پدید نمی‌آید که نام صاحبانشان را در فرانسه و فراتر از آن مطرح کند، چنان‌که در گذشته رخ می‌داد. و همان‌گونه که آثار برجسته و نام‌های تولیدکننده کاهش یافتند، مخاطبان نیز عقب نشستند؛ دیگر نیازی به فرهنگ احساس نمی‌کنند، مطالبه‌ای ندارند، و انتخابی نمی‌کنند. بدین‌سان پیوند میان گذشته و حال گسسته یا نزدیک به گسستن است؛ حال دیگر استمرار گذشته نیست و گذشته دیگر تأثیری بر حال ندارد.
همچنین در مقاله‌ پیشین به گزارش یکی از سازمان‌های بین‌المللی اشاره کردم که از پس‌رفت فرهنگ کلاسیک در برنامه‌های آموزشی فرانسه سخن گفته بود. و در مقاله‌ امروز نمونه‌ای دیگر از این پس‌رفت را می‌افزایم که در گزارشی از سوی «مرکز ملی کتاب» فرانسه آمده است؛ مرکزی که ده سال پیش آغاز به کار کرد و در گزارش خود اعلام نمود که فرانسویان سال‌به‌سال کمتر کتاب می‌خوانند.
این گزارش جزئیات دقیق ارائه می‌دهد و بر آمار تکیه دارد: شمار کسانی که هر روز مطالعه می‌کردند کاهش یافته است؛ خواندن کتاب‌های چاپی رو به کاهش و جای خود را به خواندن از طریق رایانه یا تلفن داده است. نیمی از خوانندگان فرانسوی در گروه سنی پانزده تا سی‌وچهار سال، به این شیوه مطالعه می‌کنند. شمار مخاطبان کتاب صوتی در قیاس با کتاب چاپی افزایش یافته است. تعداد کودکانی که از هفت‌سالگی تا بیست‌سالگی پای صفحه‌نمایش‌ها می‌نشینند چند برابر شده است. زمان مطالعه‌ کتاب برای فرانسویان اکنون به دقیقه‌ها محاسبه می‌شود، در حالی‌که ساعت‌ها در برابر صفحه‌نمایش‌ها می‌نشینند. هفتاد درصد کتاب‌هایی که می‌خوانند، رمان است.
می‌توانیم به این تصویر، آنچه در صحنه‌ سیاسی فرانسه در سال‌های اخیر رخ داده را نیز بیفزاییم: پس‌رفت چپ در برابر نفوذ روزافزون راست افراطی که در قالب «اجتماع ملی» ظاهر شده است؛ حزبی که رهبری آن را مارین لوپن بر عهده دارد و توانست در آخرین انتخابات پارلمانی ۱۴۳ کرسی به دست آورد؛ عددی که همواره در حال افزایش است و تهدید می‌کند این نژادپرستان افراطی قدرت را در دست گیرند. این حزب مسیرش را در پارلمان با ۳۲ نماینده آغاز کرد و به‌تدریج به این شمار رسید.
نفوذ راست افراطی نه‌تنها در فرانسه بلکه در دیگر کشورهای اروپایی نیز در حال گسترش است؛ از جمله در ایتالیا که امروز نخست‌وزیرش جورجیا ملونی است که شباهت بسیاری به مارین لوپن دارد، و نیز در مجارستان.
فرهنگ اروپایی کنونی خود از عوامل گسترش نفوذ احزاب راست افراطی در این مرحله است؛ مرحله‌ای که ما را به یاد دهه‌ سی قرن گذشته می‌اندازد، آنگاه که فاشیست‌ها و نازی‌ها در ایتالیا، آلمان و اسپانیا به قدرت رسیدند و علیه عقلانیت، روشنگری و حقوق بشر اعلام جنگ کردند.