حسام عیتانى
TT

تکثر و دموکراسی؛ سرابی دیگر درمشرق عربی

معمولا پژوهشگر به مراجع و منابعی دست می‌یابد که به رابطه بین تکثر(تنوع-چند حزبی) و دموکراسی می‌پردازد، کتاب‌ها و اوراقی که غربی‌ها نوشته‌اند که درآنها اهمیت چند دستگی در تقویت نقش دموکراسی خواه در حکومت و نهادهای آن یا درجامعه را بررسی می‌کنند . نگاهی به جریان معکوس به معنای چگونگی جاانداختن دموکراسی درکشورهایی است که چند دستگی به عنوان ویژگی تشکیل دهنده آنها در شکل مشرق عربی و به خصوص بلاد شام به همان آسانی نیست.

راه حل‌های چند حزبی درجوامعی که گام‌های بزرگی به سمت حاکمیت دموکراسی برداشته‌اند که بیشتر اواقات به تجربه غربی در دوشاخه اروپایی و امریکای شمالی گره می‌خورد. تولد دولت-ملت و حرکت آن به سمت گزینه دموکراسی از مراحلی گذشته که جوامع درآنها دارای اکثریت جمعیتی و نژادی بودند. آن کشورها موفق شدند تا حدی مرزهای خود را با گستره سخنگویان به یک زبان یا کسانی که خود را وابسته به یک ملت یا نژاد مشخص وابسته می‌دانند، انطباق دهند. آن مرزهای مورد نزاع(مشهور‌ترین آنها اختلاف برسر دو منطقه الزاس و لورین بین فرانسه و آلمان) باقی ماندند تا اینکه براثر جنگ جهانی دوم به طور نهایی حل و فصل شدند.

موج‌های مهاجرتی که اروپا پس از جنگ و میان دهه چهل و پنجاه قرن پیش برای بازسازی پذیرفت، تجربه‌ای بود که این قاره از زمان بیرون راندن مسلمانان (موریسکو‌ها) و یهود از اندلس درقرن سیزدهم نداشت. آن زمان اکثریت مسئله چند دستگی را با ازبین بردن گروه‌های «دیگر» و «متفاوت» و کوچاندن و پراکنده ساختن آنها درجوامع و تبعیدگاه‌های دور حل کردند. این روش رسیدگی به ازبین بردن چند دستگی و اختلاف با هولوکاست به اوج رسید که علاوه بر یهود شامل همه کسانی می‌شد که نازی‌ها درآنها چهره‌ای متفاوت با اکثریت حاکم می‌دیدند؛ مانند کولی‌ها و همجنسگرایان و غیره.

آمدن مهاجران افریقایی و آسیاسی پس از جنگ جهانی دوم و پایان امپراطوری‌های استعماری، مسئله چند دستگی و تفاوت را باردیگر درقلب جوامع اروپایی زنده کرد. با اینکه این مهاجران درزمانی رسیدند که دموکراسی برفاشیزم و نازیسم پیروز شده بود و به حقوق معینی دست یافتند که قوانین طرح اروپای متحد به جهان ارائه کرده بود.

درایالات متحده، امریکایی-افریقایی‌‌ها «دیگری» را تشکیل دادند که بار مسئله چند دستگی را به دوش کشیدند. ناگفته نماند که روندی مشابه در خطوط اصلی مانند آنچه در اروپا روی داد، آنجا راه خود را باز ‌کرد. ایالت‌های صنعتی شمالی که تجربه سرمایه‌داری و ارزش‌های آزادی و درنتیجه پذیرش دیگر متفاوت هرچند به عنوان شریک کوچکی که می‌توان ازآن بهره کشید را ازسرمی‌گذراند، گرایش اشرافی-فئودالی درایالت‌های جنوبی را نابود کرد که بیشترساکنان آنها سیاهان را جز برده نمی‌دیدند. سرمایه داری صنعتی، فئودالیزم-برد‌ه داری را در جنگ داخلی ازمیان برد و چهره جدیدی برای یک جامعه چند مرکب ترسیم کرد که تا به امروز از اثرات تبعیض نژادی رنج می‌برد آن طور که اعتراضات اخیر پس از کشتن جورج فلوید نشان دادند.

پس مسئله چنددستگی برگشت تا جایگاه برجسته‌ای درمجادلات سیاسی و فرهنگی غرب اروپایی و امریکایی را بگیرد. و عجیب اینکه غرب همچنان درمقابل گرایش‌های پوپولیستی و شووینزم و نژاد پرستی رو به افزایش درهرمکان دو شعار دموکراسی و مشارکت را سرمی‌دهد. انتقال این دوشعار به سطح کنش سیاسی همچنان برنامه‌ای دشوار و پرهزینه است درسایه امتداد و تداخل کنونی بحران‌هایی که هرکدام‌شان نیازمند قدرت‌هایی استثنایی است؛ از اقتصاد گرفته تا ویروس «کرونا» و نزاع‌های منطقه‌ای درحال افزایش...

درمشرق عربی خطوط جدایی میان جوامع محلی و ملی مختلف مشخص نبود. نظام چندملیتی عثمانی راه حلی «میراثی» (اگر بتوان چنین گفت) برای مشکل بسیار پیچیده و طولانی مدت بود. «سازمان‌ها»یی که امپراطوری عثمانی از طریق آنها تلاش کرد وجود سیاسی و اجتماعی خودش را عقلانی کند، در دل خود بذر«عدالت‌خواهی» یا «مساوات» بین رعایای سلطان را داشت. این ابتکارعمل روزآمد نشد و شرایط در درون امپراطوری و از بیرون دست به هم دادند تا «سازمان‌ها» را ناکام بگذارند. بعد استعمار از راه رسید و آنچه براساس روابط چند ملیتی برپا بود دردست گرفت و مطابق منافع و دیدگاه‌هایش برخی فرقه‌ها را به طرف مناطق قدرت و نفوذ جلو برد و برخی دیگر را به عقب راند.

درمشرق دولت-ملت ظهور نکرد و مسئله اقلیت‌ها و اکثریت‌ها حل نشد. تحول گروه‌های محلی(فرقه‌ای) و قومی به احزاب سیاسی که پیدا و پنهان پرچم مذهب دردست می‌گرفتند، چالشی سخت دربرابر راه حل دموکراتیک برای مسئله به وجود آورد. بلکه خود دموکراسی دردست رهبران فرقه‌ها و نمایندگان سیاسی‌شان به ابزاری برای ایجاد رعب و وحشت تبدیل شد. حاکمیت اکثریت، ساده‌ترین تعریف برای دموکراسی دراین راستا مساوی با استبداد اکثریت شد. از اقلیت‌ها کاری جز دادن شعارهای سکولار ساخته نبود تا آنها نیز از سیاق تاریخی‌شان بیرون برده شوند تا توجیه کننده استیلای اقلیت‌ها برقدرت باشند. سوریه در دوران خاندان اسد و عراق در زمان صدام حسین بهترین نمونه‌اند. دموکراسی توافقی که لبنان تجربه کرد و عراق در قانون اساسی پس از حکومت بعث آن را به کارگرفت، ناتوانی خود را درمواجهه با طوفان‌های منطقه‌ای نشان داد. حتی این دو تجربه نشان دادند توافق که باید دردل خود دموکراسی را داشته باشد، سهولت تحول آن به طرح سلطه فرقه‌ای یا ائتلاف فرقه‌ها برشرکا دروطن چقدر شکننده است. و مانند هرسلطه جزئی که مشروعیت تاریخی ندارد، طرح‌های چیرگی یکی پس از دیگری شکست می‌خورند تا خودمان را دربرابر ویرانی کنونی درسوریه و عراق و لبنان ببینیم. و اندیشه عدالت میان گروه‌های متعدد و مشارکت درنمایندگی سیاسی تنها سرابی می‌ماند که رؤیادارها دنبال می‌کند.