شیفته شعر بدرشاکر السیاب بودم و برای شخصیت پر از فقر، رنج و حزب کمونیست عراق اندوهگینش. چندان مجذوب شعر عبدالوهاب البیاتی نبودم، اما از همراهی و صفحه گذاشتن برای همه شعرا، نویسندگان و رفقایش در حزب کمونیست از جمله بدر و هرکسی که جملهای زیبا از دوره عباسی تا زمانه نزار قبانی نوشته برایم جالب بود. نزار از حطیئه شفاهی عراق جان سالم به درنمیبرد مگر برای اینکه از مدافعانش میترسید. اگر نقل شعر جدیدی از نزار میشد از قصیدههای اولیهاش تعریف و تمجید میکرد و به ایهام سخنی میگفت که کسی نفهمد. اگر فضا سنگین میبود بلند میشد و دراعتراض به ذوق عمومی مکان را ترک میکرد.
دوستی ما تا غیبتش ادامه یافت. و به احتمال زیاد به دو دلیل: اول، کم و نادر بودن دیدارها که بیشترشان در مادرید اتفاق افتادند و در اغلب آنها همکارم شوقی الریس نفر سوم ما بود. و دلیل دوم اینکه شوقی به من میگفت من تنها کسی هستم که از حملات البیاتی نجات یافتهام و این مسئلهای مهم است و نباید از ذهن دور داشت.
البیاتی پست وابسته فرهنگی عراق در مادرید را داشت همان طور که نزار پست وابسته فرهنگی سفارت سوریه را گرفت و مانند او یا بهتر است بگوییم ضد او سرگشته زنان اسپانیایی، موی مشکی و رقص فلامینکو بود. هروقت در کافههای مادرید با هم دیدار میکردیم، لهله زنان میرسید و انگار صحبتی را از سرمیگرفت که دیروز قطع کرده بودیم. بسته سیگارش را با عصبانیت روی میز میگذاشت بعد هم خبر را با خنده آمیخته به چاشنی تمسخر، ناراحتی، ملامت و شادی سرمیداد:« والله جان من، اتفاق بزرگی است. آره به خدا اتفاق».
البته میخواست تا بپرسی اتفاق چیست، اما بدون آنکه بپرسی ادامه میداد،« چشمان زاغ با موی مشکی ریخته روی شانهها. چه بگویم عزیزجان. اتفاق است». نوبت بعد هم بسته سیگار را روی میز پرتاب میکرد و ادامه میداد: «اتفاق عزیزجان، اتفاق. به عمرت اسپانیایی بلوند دیدی؟ امروز شام با او در هتل ادیبان». در قرار بعدی، ازشدت شادی بسته سیگار خود به خود پرت میشد:« اندلس آقای من، کاملاً اندلس. یک موی مشکی. اتفاق آقای من».
من و شوقی میپرسیدیم این «اتفاقها» حقیقی یا شاعرانهاند؟ اما وضعیت البیاتی ارزش حقایق را بی اهمیت میساخت. درحضورش برای شوقی گفتم چطور یک بار برای ردیف کردن یک شبشعر در یک شهر کوچک مغربی خسته شدیم. با کلی دردسر توانستیم 15 یا 16 نفر را دعوت کنیم. خشمش بالا زد و سه چهارم حاضران مسکین یک چشم خود را براثر بیماری، تراخم یا جنگ از دست داده بودند. بیشتر شعرهایی که شاعر ما انتخاب کرد و خواند چه بودند؟ آری، درباره درآوردن چشم. تلاش کردم به هر وسیله و ایما و اشاره و چشمک زدن توجه شاعر را به حاضران جلب کنم. از هوش رفته بود. وقتی خواستیم در پایان شب شعر عکس یادگاری بگیریم، همه بدون آنکه به سخنران دست بدهند بیرون رفتند.
یک روز البیاتی گرفته به کافه رسید و بسته سیگار را روی میز پرت نکرد. کسی را نقد نکرد. به حزب کمونیست و شاعران مدرن حمله نبرد، عقل کسانی مانند من را که از شعر السیاب خوششان میآید و طوطیوار «میخواهند» تحقیر نکرد. تلاش کردم هوای جلسه را عوض کنم و کمی شادی وارد سازم:« عزیزم چی شده، امروز اتفاقی نبود»؟
لبخند نزد. گوش نداد و یک قربانی برای شروع جلسه انتخاب نکرد. این بار عصیانگر ازلی مانند السیاب، غمگین بود و افسردگی از او میبارید. تلاش کردم کمی این سنگینی فضا را تار ومار کنم و به شوخی از او پرسیدم، امروز برای موی بلند اندلسی چه «اتفاقی» افتاد؟ مثل همیشه دستی به پیشانیاش کشید که گفتی چیزی از سالهای پیشین را پاک میکند و گفت:« اتفاق امروز عروسی اوست».
TT
اتفاق
مقالات بیشتر دیدگاه
لم تشترك بعد
انشئ حساباً خاصاً بك لتحصل على أخبار مخصصة لك ولتتمتع بخاصية حفظ المقالات وتتلقى نشراتنا البريدية المتنوعة