دوست من، خاکوپو بورگاریچی، مؤدب، ملایم و خوشرفتار است، تا زمانی که دربارهی مسائلی با او صحبت کنید که شخصیت واقعی او را آشکار میکند. اخیراً به ذهنش خطور کرد که به آمریکا سفر کند، اما مانند مردم عادی به نیویورک یا لس آنجلس نرفت، بلکه راهی تگزاس شد. چه چیزی او را به این ایالت سرشار از نفت و گاوچران کشاند؟ فکر میکنم چیزی که او را در آنجا جذب کرد، سبک زندگی شلوغ در آن ایالت، پارکهای تفریحی و بهترین رستورانهای همبرگر در جهان بود. از آنجایی که او به منبعی برای امرار معاش نیاز داشت، فروشگاهی افتتاح کرد و به مدت چهار سال در این کار بود و طی آن دائماً به مرکز هری رنسوم میرفت که حاوی 43 میلیون سند شاهکارهای ادبی است که نامههای عاشقانه نوشته ویلیام فاکنر به معشوقهاش متا کارپنتر را در میان آنها کشف کرد. در طول اقامتش در هالیوود به نوشتن فیلمنامههای سینمایی اختصاص داشت.
بورگاریچی از آن اقامت در تگزاس مطالبی را برای کتاب خود به نام «روزهای عالی» جمع آوری کرد که به دلیل مطالب سرگرم کننده و تحلیلهای روشنگر و جسورانه که با نهایت تسلط روایت میکند، با کمال میل آن را خواندم. خاکوپو یکی از کسانی است که واقعاً بر این باورند که ظاهر یک شخص آینهای از ذات اوست. این نامهها ماجراجویی نویسنده «نخلهای وحشی»، «پرداخت سربازان» و دیگر شاهکارهای ادبی است. بورگاریچی در کتابش که در آستن اتفاق میافتد، مجموعهای از نقاشیها را با الهام از نقاشیهایی که فاکنر برای معشوقهاش میفرستاد، به ما ارائه میکند، اما آنها بسیار بهتر از آنها هستند، زیرا فاکنر که نویسندهای نابغه بود، چندان استعدادی در نقاشی نداشت. این اولین کتاب از سه کتابی بود که در این ماه درباره ویلیام فاکنر خواندم.
کتاب دوم با عنوان «لئون در پارک» شامل مصاحبههایی است که فاکنر از سال 1926 تا 1962 انجام داده است که توسط جیمز مریوایزر و مایکل میلگیت گردآوری شده و خاویر ماریا در مجموعه معروف خود «پادشاهی دایره» که یکی از گوهرهای کمیاب نشر ادبی محسوب میشود، منتشر کرد. این کتاب حاوی همه چیزهایی است که برعکس فاکنر بود که از روزنامه نگاران متنفر بود و با وقاحت بی حد و حصر به آنها دروغ میگفت، مانند زمانی که یک بار گفت که در سال 1826 از یک زن سیاه پوست و تمساح به نامهای «راک و گلادیس» به دنیا آمد. گاهی اوقات اظهارات عجیبی میکرد، مثلا زمانی میگفت که راه حل مشکل ضد نژادپرستی سیاه پوستان در ایالات متحده در احیای نظام برده داری است. خاویر ماریا در مقدمهای بر کتاب با عنوان «آنچه فاکنر ننوشت» اشاره میکند که صدمین سالگرد تولد این رماننویس برجسته در سال 1997 بود و بدون آنکه کسی در آن درنگ کند گذشت.
این کتاب همچنین شامل جدیترین مصاحبه فاکنر است که توسط نشریه پاریس ریویو در سال 1956 با روزنامه نگار و نویسنده ژان اشتاین واندن هوول انجام شده است که در آن او برخلاف عادت خود تلاش کرد تا حقیقت را در مورد کار خود به عنوان یک نویسنده بیان کند. نویسنده، در متنی کمیاب و شگفت انگیز که با هر بار خواندن لذتی مضاعف میبریم. در بخش دیگر کتاب، گفتوگوهای طولانی او را در شهر ناگانو ژاپن در سال 1955 با اساتید و منتقدان ادبی میبینیم که از او درباره دیدگاههایش درباره فرهنگ و طبیعت ژاپن میپرسیدند. از پاسخهای او میتوان دریافت که او چقدر خجالت میکشید، زیرا در پاسخهایش سعی میکرد در سطح سئوالاتی باشد که از او میپرسیدند، به دور از ذات او باشد و تمام تلاش خود را میکند تا به آنچه مخاطب از او انتظار دارد پاسخ دهد، حتی اگر مجبور شود آنچه را که مخالف عقیده و فکرش است به زبان بیاورد. شاید شرم آورترین لحظاتی که او در آن زمان تجربه کرد، زمانی بود که سعی داشت به سئوالاتی که درباره رمان «خرس» از او پرسیده شده بود، پاسخ دهد؛ داستانی طولانی که در آن میگوید چگونه شخصیت اصلی شروع به رسیدن به رمان «خرس» کرد. پیشرفت تکنولوژی و ماشین آلات در شهرها، جنگلها و طبیعتی را که او در آن زندگی میکرد، ویران میکنند. جای تعجب نیست که فاکنر از مصاحبههای مطبوعاتی متنفر بود و به ندرت دعوت به خارج از کشور را میپذیرفت.
سومین کتابی که این روزها درباره فاکنر خواندهام، سومین ترجمه اسپانیایی رمان «آبسالون آبسالون!» است که یکی از بهترین و دشوارترین رمانهای اوست. مترجم، برناردو سانتانو مورنو، با افزودن نکاتی به متن رمان، مانند مقدمهای طولانی و همراه چکیدهای از کتاب و کتابشناسی گسترده با نقشهای از شهرستان یوکناپاتاوفا که توسط نویسنده ترسیم شده است، تحت تاثیر قرار میدهد.
مترجم در هر چیزی که به فرمهای معمولی و کاربردی متن و دیالوگها مربوط میشود، خوب عمل کرده است، اما نه در صفحاتی که رمان از آن فرمها فاصله میگیرد و شیوهای جدید برای صحبت کردن از زبان کشاورزان و سیاهپوستان منطقهای از می سی سی پی که وقایع رمان در آن رخ میدهد خلق میکند.
من این را از باب سرزنش نمیگویم. من معتقدم که ترجمه این متون بدون سادهسازی یا از دست دادن معنا غیرممکن است و ترجمه آن صفحات، پاراگرافها یا جملات سرگردان کاملاً غیرممکن است، همانطور که اغلب در مورد شعر اتفاق میافتد، در جایی که مترجمان هر چقدر هم ماهر و باهوش باشند، قادر به یافتن واژگان یا افکار موازی برای متن اصلی نیستند که در زبانهای دیگر تأثیر متفاوتی دارند و در برخی دیگر اصلاً تأثیری ندارند. رمانها را معمولاً میتوان به زبانهای دیگر ترجمه کرد، اغلب با مهارت. اما یکی از معدود نویسندگانی که تن به این قاعده نمیدهند، جیمز جویس است که در شاهکار خود «اولیس» تمام عناصری را که رمان مدرن بر اساس آنها بنا شده به کار بست، از مونولوگ درونی شروع کرد و به روش انقلابی خود در برخورد با زمان دگرگونیهای مکرر در شخصیت راوی ختم کرد. تمام این تکنیکهای رماننویسی توسط فاکنر، برتر از خالقش، در رمانهایی مانند «خشم و هیاهو» یا «آبسالون، ابسالون!» به کار گرفته شد. در این دو متن همپوشانی و جریانی بینظیر وجود دارد که نیازمند تلاش بسیار زیاد خواننده برای رمزگشایی از طلسمهای جیوهوار است که در آنها وقایع را در شرایط استثنایی به تصویر میکشند که در آن شخصیتها با خشونت غیرمعمول مبارزه میکنند و به قتل، خودکشی یا زنای با محارم متوسل میشوند، اما درک رمان بدون آنها غیر ممکن است. جای تعجب نیست که فاکنر همیشه قادر به توضیح آن نبود، زیرا نتوانست آن را به زبان رایج طبیعی و بدون عارضه ترجمه کند. همین طور برخی از اشعار تی. اس. الیوت یا والخو که ترجمه آن نیز دشوار بود. فاکنر یکی از معدود رمان نویسانی بود که به این رتبه رسید. از این رو در حالی که تا آخرین لحظه حیرت زده و گیج هستیم به خواندن «استاد هزارتویی» میپردازیم.