اياد ابو شقرا
روزنامه نگار وتحلیلگر امور سیاسی ومورخ
TT

«حزب‌الله»... به کجا؟

نیازی به بازگشت به ریشه‌های «وضعیت شیعی» سیاسی - نظامی در لبنان نیست.
نیازی به تکرار صحبت درباره دهه‌های طولانی که از زمان موفقیت امام موسی صدر در ایجاد جایگزینی مطالبه‌گر، سازمان‌دهنده و پویا برای احزاب چپ لبنانی در برابر «ائتلاف» فئودالیسم شیعی با نادیده‌گیری دولت لبنان از مناطق مرزی و «کمربندهای فقر» گذشته است، نیست. همچنین نیازی به یادآوری نقش «أمل اسلامی» و سفارت ایران در دمشق در تأسیس آنچه که اکنون به‌ عنوان «حزب‌الله» شناخته می‌شود، نیست.
به هیچ‌ یک از این‌ها نیازی نیست، بلکه کافی است «خوانش» را از زمانی آغاز کنیم که حزب و نهادهایی که آن را به وجود آوردند، مراقبت و حمایت کردند و به‌طور مستقیم در قدرت لبنان دخالت کردند، وقتی که تجدید دوره ریاست جمهوری امیل لحود تحمیل شد. در آن زمان دلیل اعلام شده این بود که او «فردی است که توانایی جلوگیری از توطئه‌ای که لبنان را تهدید می‌کند، دارد.»
در آن زمان، لبنانی‌ها عبارت «نظام امنیتی سوری-لبنانی» را به کار می‌بردند، بدون اینکه کنجکاوی برای بررسی عمیق‌تر هویت واقعی آن نظام داشته باشند، نظامی که فقط به نام و ابزار اجرا «سوری-لبنانی»بود. زیرا آن «نظام»، همان‌طور که حوادث و زمان بعدها نشان دادند، بخشی از یک پروژه استراتژیک ایرانی برای تسلط و تقسیم منطقه‌ای بود.
از سوی دیگر، تبلیغ و ترویج این پروژه استراتژیک به‌عنوان «ایرانی» و رؤیاهای «تسلط و تقسیم آن» - به‌ ویژه با اسرائیل - امکان‌پذیر نبود. به همین دلیل، همه چیز تحت یک عنوان ملی درخشان و جذاب قرار گرفت که ارزش فداکاری را داشت: «مقاومت».
مطمئناً، این عنوان توجیهی داشت، زیرا در آن زمان لبنان «سرزمین اشغالی» در جنوب داشت و آسمان آن برای پروازهای جنگنده‌های اسرائیلی باز بود و لبنانی‌ها زخم‌ها، دردها و خاطراتی داشتند... به اندازه‌ای که با برادران فلسطینی و عرب‌های جولانی که از ظلم اشغالگری اسرائیلی رنج می‌بردند و هنوز هم رنج می‌برند، همدردی داشتند.
به همین ترتیب که لبنانی‌ها در سال 1968 برای حمایت از مقاومت فلسطینی بسیج شدند، آنها با «حزب‌الله» همدردی کردند، زمانی که او وظیفه واقعی «مقاومتی» خود را انجام می‌داد... قبل از عقب‌نشینی اسرائیل از جنوب لبنان در سال 2000.
اما اجتهادات سیاسی پس از سال 2000 تغییر کرد و «نشانه‌های» اجرای پروژه تسلط و تقسیم، هرچند همراه با شرم و حجب، ظاهر شدند، پروژه‌ای که صاحبان آن به حمایت از «مقاومت» و مقابله با «توطئه» علیه آن توجیه کردند. همان‌طور که قبلاً اشاره شد، تحمیل تجدید دوره لحود در سپتامبر 2004 «اولین ایستگاه» آن بود، در پس‌زمینه تصمیم 1559 سازمان ملل که خواستار جلوگیری از دخالت خارجی در لبنان بود. و در ماه بعد، تلاش برای ترور وزیر مروان حماده، که متحد رفیق الحریری و ولید جنبلاط بود، رخ داد، که «پیامی زودهنگام» برای کسانی بود که به این موضوع علاقه‌مند بودند!
«ایستگاه دوم» حذف رفیق الحریری در فوریه 2005 بود که پیامدهای زلزله‌واری را به دنبال داشت که موجی از ترورهای هولناک را به راه انداخت و منجر به خروج نیروهای سوری از لبنان شد. این خروج نشانه‌ای برای «ایستگاه سوم» بود، یعنی «حزب‌الله» به‌طور علنی کنترل واقعی قدرت را در دست گرفت پس از اینکه دیگر نیازی به پنهان شدن زیر لوای «نظام امنیتی سوری-لبنانی» نبود.
زمان زیادی طول نکشید تا به «ایستگاه چهارم»، یعنی «جنگ 2006» رسیدیم، جنگی که هر «توهمی» مبنی بر اینکه «حزب‌الله» سازمانی لبنانی با اصول و وفاداری و مرجعیت ملی است... با هدف «مقاومت» را از بین برد. این واقعیت دردناک زمانی تأیید شد که حزب در سال 2008 سلاح خود را، که تا سال 2006 به سوی جنوب نشانه رفته بود، به داخل لبنان چرخاند... بیروت را اشغال کرد و تلاش کرد جنوب کوه لبنان را نیز فتح کند و بدین ترتیب اجزای مذهبی و فرقه‌ای لبنانی را به دشمنی با خود واداشت که نیازی به این دشمنی نداشت.
با این حال، در «ایستگاه پنجم»، با آشکار شدن ابعاد پروژه ایرانی و نقش حزب در آن، سلاح «مقاومت» در سال 2011 به ابزار کشتار، شکنجه و آواره‌سازی در سوریه تبدیل شد، جایی که نیروهای «حزب‌الله» به ارتکاب چندین کشتار و آواره‌سازی در سراسر مناطق متهم شدند...
اکنون، ما در «ایستگاه ششم» هستیم، یعنی عملیات «طوفان الاقصی» و پیامدهای فاجعه‌بار آن برای فلسطین و لبنان که بسیاری از فرضیات و نیات را افشا و برملا کرد.
طراحان و مجریان عملیات و «حامیان» آن، یا از حقایق اساسی غافل بودند یا عمداً آنها را نادیده گرفتند، در خدمت به «کارفرمایان»خود، که دو حقیقت برجسته از این حقایق بودند: دولت کنونی اسرائیل افراطی‌ترین دولت در تاریخ اسرائیل است و رهبران آن از جمله سرسخت‌ترین و کینه‌توزترین رهبران هستند و کمترین تمایل را به هرگونه تسویه‌ حساب صلح‌آمیز دارند، و دو وزیر آن به‌طور علنی هدفشان «انتقال اجباری» است.
- انجام عملیات علیه غیرنظامیان اسرائیلی در سال انتخابات ریاست‌جمهوری آمریکا، به این معنی است که انتظار هیچ‌گونه بازدارندگی آمریکایی برای هرگونه حمله انتقالی که بنیامین نتانیاهو و ژنرال‌هایش انجام دهند، عبث است.
سپس، حتی اگر طراحان و مجریان تصور کرده باشند که جو منطقه‌ای ممکن است واکنش اسرائیلی را گیج کند، اکنون و پس از تقریباً یکسال، واکنش به «حمایت» اندکی محدود شده است که از سوی سازمان‌های وابسته به ایران ارائه می‌شود، در مقابل اظهارات متناقض، فریبکارانه و حتی تنازلی از سوی رهبری ایران.
اکنون تصویر در داخل اراضی فلسطینی شامل آواره‌سازی نوار غزه، پس از نابودی آن و حذف برخی از برجسته‌ترین رهبران «حماس»، از جمله اسماعیل هنیه، محمد الضیف و صالح العاروری است... و در لبنان، هدف قرار دادن ساختارهای ارتباطاتی «حزب‌الله» و حذف تعدادی از «کادرهای» نخبه نظامی و امنیتی آن، به همراه آواره‌سازی هزاران نفر از شهروندان جنوب.
در مقابل، در تهران، رهبر عالی‌رتبه فتوای «عقب‌نشینی تاکتیکی»صادر می‌کند و رئیس‌جمهوری ایران، مسعود بزشکیان، قبل از سفرش به ایالات متحده ما را بشارت می‌دهد که «ایرانیان و آمریکاییان برادرند و هیچ دشمنی بین آنها نیست!!»
به این ترتیب، پروژه ایران به مرحله پیشرفته‌ای رسیده است.
تهران از «ابزارهای» خود - که همواره توده‌های مردمی خود را فریب داده - برای تحقق پروژه تسلط و نشستن بر سر میز مذاکره با اسرائیل و آمریکا برای تقسیم نفوذ بهره برده است... به بهای خون عرب، انسان عرب و آینده عرب.
اما به اعتقاد من، هنوز دیر نشده که «حماس» به مسئله مردمش بازگردد... و «حزب‌الله» به دامان کشورش.