رابرت موگابه، رئیس جمهوری سابق زیمبابوه چند بار مرد؛ چند روز پیش در سن 95 سالگی به طور بیولوژیک مرد. مرگ سیاسی او در اواخر سال 2017 اتفاق افتاد، پس از کودتایی که برای جلوگیری از انتقال قدرت به شکل موروثی به همسرش گریس ماروفو روی داد. اما او احتضار اخلاقیاش را پس از استقلال و در دست گرفتن قدرت درسال 1987 شروع کرد. مرگ اخلاقیاش با بالا آمدن نلسون ماندلا به عنوان چهره نقیضی که افریقا برای آزادی از نژاد پرستی عرضه کرد، کامل شد.
دوره اول استقلال شاهد دستآوردهای اقتصادی و آموزشی بود و بر گواهی بود بر گشایش و تنشزدایی نژادی. به زودی مشخص شد که هدف توسعه پایههای قدرت است. در سال 1983 و به مدت چهار سال، هزاران نفر از قبایل اندبله طرفدار جاشوا نکومو، رقیب سیاسی موگابه، کشته شدند. کارورزانی از کره شمالی در این کشتار شرکت داشتند. از آن زمان تصویری از موگابه آغاز به ترسیم شدن کرد که با چهره او به عنوان مبارزی که نژادپرستان رودزیا او را ده سال به زندان انداختند، منافات داشت.
برخی رسانهها در تجربهاش«تضاد» و «تناقض» یافتند. جوان مارکسیستی که کشورش را به سوی آزادی از نژاد پرستی رهبری کرد، خود پایه گذار نظامی بسیار استبدادی و خشن شد که 37 سال ادامه یافت و موجب مرگ فراوان و رنج بسیار و گرسنگی اکثریت مطلق ساکنان آن شد.
کار ارزشمند اول موجب آزادی 6 میلیون سیاه از حاکمیت270 هزار سفیدی شد که قدرت و زمین را در انحصار خود داشتند.
کار دهشتناک دوم کشور را به سمتی کشاند که هر کس توان داشت از کشور آزاد شده فرار کرد.
اما آیا مسئله را وقتی دهها بار در کشورهای متعدد اتفاق میافتد، «تضاد» و «تناقض» میخوانیم؟
بی شک دستیابی به استقلال و پاکسازی نژادپرستی کار تاریخی ارزشمندی است. حق انسانی و سیاسی و اخلاقی که هر ملتی شایستگی آن را دارد. آنچه در باره موگابه و موارد دیگر رهبران «آزادی ملی» مشابهاش اتفاق افتاد این بود که باکی از مرگ و رنج در راه اهداف سیاسی درست نداشتند. مهم پیروزی است. فاجعه از همین نگاه متولد میشود.
در جهان عرب خیلی خوب با این معادله آشنایی داریم. آن را با توصیف افتخار آمیز «انقلاب یک میلیون شهید...» میشناسیم... در قصیدههایمان:« و برای آزادی سرخ دری است...»... آن را با تحقیر استقلالهایی که بی هیچ خون و مرگی به دست آمدند، میشناسیم. مشخصا در لبنان، آن را با «پیروزی الهی» «حزب الله» میشناسیم.
این منظومه فرهنگی آدمی را از دیدن خشونتی کور میسازد که محال است بتوان برآن لگام زد. خشونت ابزاری نیست که پس از پیروزی یا بعد از تصفیه مخالفان نظام جدید قابلیت رام شدن داشته باشد. خود نظامی قائم به ذات است که پس از پیروزی وضعیت جدید و پس از تصفیه مخالفان، قوام میگیرد. اما آدمی را از چیزی خطرناکتر نیز کور میکند: جدا کردن سیاست از هزینههای انسانی، یعنی ارزان دیدن انسان در راه پیروزی. آدمیان تبدیل به مازادی میشوند که نیازی به آنها نیست. مرگی که در آستانه مبارزه استثنا و نادر بود، بدل به قاعدهای میشود که خود روش یا شاید عادت کاملی بشود.
این گونه است که خودمان را با سناریویی مواجه میبینیم که معمولا تکرار میشود: مبارزان فعالیت سری، مخفیانه حکومت میکنند و وقتی بدل به نخبگان قدرت بسته شدند، این حق را مییابند هرکاری که میخواهند با دیگران بکنند. دیگران چیزی نیستند جز... آدمی! و برای انجام مأموریت، چسباندن تهمت «خیانت» و «مزدوری» به اینان آسان میشود.
در تجربه «سری» موگابه همه چیز به عکس آنچه که در ابتدا توصیف میشد، تبدیل شد: انحصار اقلیت سفید را از میان برد، و این به خودی خود دستآوری است، اما همین کار، بی حساب و کتاب و بی هدف انجام شد به گونهای که زمین در انحصار حکومت درآمد و به کشاورزان سیاه نرسید. نتیجه، نابودی اقتصاد کشور و تثبیت نژادپرستی معکوس شد. آزادی بدل به پدرسالاری اخلاقی شد و آموزش شهروندان به اینکه چگونه بخورند و چطور بنوشند و چطور آمیزش کنند... در کارهای ریز و درشت به اصل «انجام بده و انجام نده» عمل شد و دستورات گنجینهای از خطاها و واپس گرایی بودند. «برنامه»ی مورد نظر زمینه بکر و حاصلخیزی شد برای تفسیر جهان توطئهآمیز. سوسیالیزم، موگابه را به ثروتمندترین ثروتمندان زیمبابوه بدل کرد(به او نسبت میدهند که جایزه لوتو را به خودش داد). رئیس جمهوری فقید به اجرای انتخابات پایبند بود، اما از گروههای مسلح و برخی افراد آن که در جریان استقلال حضور داشتند، برای تعدیل نتایجی که خوشایندش نبود، استفاده میکرد. به شراکت در قدرت نیز پایبند بود، اما چطور؟ در سال 1987 وقتی که کشتار قبایل اندبله متوقف شد، جاشوا نکومو نام نائب رئیس به خود گرفت. نکومو، رهبر صنفی، «پدر جنبش ملی زیمبابوه» بود. پذیرش این پست ظاهری و منحل شدن حزبش «زابو» در حزب «زانو»ی حاکم دو شرط پایان دادن به کشتار بود. نکومو در سال 1999 در میان تقدیر فراوان درگذشت!
مورگان چانگیرای، یکی دیگر از فعالان سندیکایی، کار مبارزه را در حزب موگابه آغاز کرد، سپس از او جدا شد و «جنبش دموکراتیک تغییر» را تأسیس کرد. چند بار به او سوء قصد شد و زنش کشته شد، همین طور چند بار به زندان افتاد. این اتفاقات مانع از رقابتش با موگابه در انتخابات نشد. در سال 2008 درآستانه پیروزی قرار گرفت، اما خشونت ملیشیا او را ناچار ساخت پیش از برگزاری مرحله دوم عقب نشینی کند. موگابه او را به عنوان نخست وزیر معرفی کرد و به طور ظاهری به او اختیاراتی برای اصلاحات واقعی داد، اما در عمل و با توسل به دستگاه امنیتی، مانع از انجام آن اختیارات شد. تا سال 2013 نخست وزیری او را تحمل کرد، تا زمانی که انتخاباتی برگزار کرد که به او اجازه تقلب و زد و بند گسترده داد. این طور بود که پست نخست وزیری را به طور کامل حذف کرد.
آیا «تناقض» یا «تضاد»ی میان دو مرحله موگابه یا دو چهرهاش وجود دارد؟ به احتمال زیاد نه. چرا که رسیدن به قدرت به وسیله زور و خشونت به اعمال آن قدرت به وسیله زور و خشونت تبدیل میشود. درسی که میتوان از تجربه موگابه گرفت و تجربههای بسیاری از رهبرانی همچون او این است که، مسئله با همه بزرگیاش در جای دیگری اتفاق میافتد. اولویت در دوری گزیدن از خشونت و مرگ. کسی که میمیرد، هرگز به زندگی بازنمیگردد، در حالی که استقلال را میتوان به روز یا شرایط دیگری عقب انداخت که میتوان بدون دست زدن به هیچ خشونتی یا ارزان دیدن آدمیان به آن رسید. این درس ماندلاست.
TT
موگابه؛ آزادی، خشونت و ارزان شمردن جان آدمیان
مقالات بیشتر دیدگاه
لم تشترك بعد
انشئ حساباً خاصاً بك لتحصل على أخبار مخصصة لك ولتتمتع بخاصية حفظ المقالات وتتلقى نشراتنا البريدية المتنوعة