عزت الدوری معاون صدام حسین دو زمانه را تجربه کرد و نه یک زمان. زمان بسیج ملی/قومی که صدام حسین پس از مرگ جمال عبدالناصر آن را رهبری کرد. سپس دوران بسیج اسلامی که تمام شد و غائلههایی که به پاکرد تمام نشدند. عزت الدوری تنها یک بعثی نبود، بلکه نقشبندی هم بود! اما همان مقدار که در زمان صدام با بعثی و نقشنبدی بودن خود عزیز بود، همان قدر نیز که همچون زنده -مردهای که به مدت دو دهه در زمان حمله امریکا و فرازآمدن شیعه و ظهور «قاعدهها» و «داعشیها» ساکن زیر زمین بود. عجیبِ نه چندان غریب اینکه او آن قدر که از«داعشیها» پنهان شد، از دست امریکاییها و شیعیان ایران پنهان نشد. نقشبندیه یک طریقه صوفیانه است، اما برخلاف طریقههای دیگر صوفیه درآسیای میانه، قفقاز و عراق با متجاوزان خارجی جنگید بی آنکه «داعشیها» که سلفیها جهادیاند تصوف آشکارش را ببخشند. اینان در بیانیهها و منشورات خود الدوری را «صوفی فتنهگر» تصویر میکردند و جنگجویانش براساس این منشورات در راه خدا نمیجنگند بلکه در راه طاغوت میجنگیدند! الدوری افکار معروف چندانی نداشت، اما آن اندک مقداری که از او معروف شده این است که او بعثی عراقی و «یک صوفی که خود را نذر مسئله عربی ساخت». آنچه درباره صدام میدانیم اینکه او پس از جنگ دوم خلیج یا جنگ کویت و گردآمدن اسلامگرایان در پیرامونش براو گرایش دینی چیره شد و اعلام کرد، نسبی علوی دارد و براو این منطق مسلط گشت که بسیج ملی یک بسیج اسلامی است و مفتون این «فتوای» معلم اول میشل عفلق شد که رهبر حزب بعث عربی برای آنکه وابستگیاش شایسته باشد باید مسلمان کارازماتیکی باشد که خود را پشیمنه پوش مسئله بزرگ عربی ساخته است! مسئلهای که الدوری به آن باور داشت و در سراسر عمر طولانی خود همان کار را میکرد که همان قدر که عزت دید رنج هم کشید.
گمان میکنم این ماجرا در پاییز سال 1985 روی داد وقتی که روی پلکان بزرگ شهر سرت نشسته بودم، که صدها لیبیایی، عرب و افریقایی برای شنیدن سخنرانی چند ساعته سرهنگ قذافی در آن گردهم آمده بودند. همان سخنرانی که سرهنگ چرخش خود از عربیت به افریقایی را اعلام کرد. به ندیم البیطار متفکر مشهور قومی که کنارم نشسته بود گفتم؛ میشنوی؟ در دهه شصت در باره حکومت-پایگاه نوشتی که درقاهره بود بعد در دهه هفتاد درباره «گروه تاریخی» گفتی که پیرامون صدام حسین گردآمدند. سپس 3کتاب در «مرکز رشد عربی» بیروت درباره رهبری تاریخی جهان عرب منتشر کردی که در دست سرهنگ قذافی بود. دیروز سرزنشم میکردی چون در مرکز رشد دو کتاب آخرت درباره رهبری تاریخی جهان توسط این مرد را منتشر نکردیم. البیطار بسیار پاک را دست نمیانداختم که آن زمان ساکن کانادا بود و همانند ما (لبنانی، مصری و مغربی) برای شنیدن سخنان رهبر انقلاب فاتح دعوت شده بود و وقتی سرهنگ وارد سالن بسیار بزرگ شد سلام ویژهای به او کرد. بیطار گفت، حدس این را زده بودم و مسئله را از سرهنگ میپرسم وقتی او را ببینم. و واقعاً او را دید، اما نتیجه را به من نگفت و من هم نپرسیدم. چون دیگر دنباله چاپ دو کتابش را نگرفت و از کانادا برایم نوشت که هرگز به سرزمین ما برنمیگردد!
چرا جایگزین بسیج ملی یک بسیج اسلامی شد؟ مسئله همیشه محقق ساختن کشور متحد و آزادسازی فلسطین بود. و اختلاف همیشه این بود؛ کدام یک از این دو اول محقق میشود؟ پس ازآنکه قومیت رنگ چپ به خود گرفت، پایانهای بسیاری رقم خورد و هر دو مسئله پس از حمله به کویت و ماجرای اسلو در سال 1993 نابود شدند. وقتی سال 1995 به سخنرانی حافظ الاسد گوش میدادم، گفت توافق اسلو دو اندیشه را زد؛ اندیشه آزادسازی فلسطین و اندیشه وحدت! اما محسن ابراهیم دوست عبدالناصر و یاسر عرفات به من گفت، سخن رئیس اسد درست نیست، اندیشه وحدت یا طرح آن با مرگ جمال عبدالناصر تمام شد و انتفاضه فلسطین مسئله را به اسلو رساند و پس از اینکه منطقه به بهانه آزادسازی کویت اسیر بازگشت نیروهای بینالمللی شد امکان نداشت بیش از این محقق ساخت. از صائب عریقات اما دو سال پیش در عمان شنیدم که میگفت؛ فلسطینیها بدون جهان عرب نمیتوانند کشوری را که ابتکار عمل عربی برای صلح درسال 2002 خواستار آن شد محقق کنند. و حالا که یاسر عرفات مرد و فلسطینیها دچار اختلاف شدند و دیگر مسئله برای جهان عرب مسئله اول نیست و پرچم را از سال 2008 جریانهای غیر عرب به دوش میکشند چه خواهد شد!
ما از مرگی رو به رشد سخن میگوییم. طرحی مرد و صاحبان آن به تدریج مردند و نه برعکس. جمال عبدالناصر مرد. صدام حسین مرد. حافظ اسد مرد. یاسر عرفات مرد. و عزت الدوری مرد. محسن ابراهیم مرد. صائب عریقات اما میان مرگ و زندگی در بیمارستان هداسا در فلسطین اشغالی خفته است!
میتوانیم این نسل و مردانش را محکوم کنیم و خطاها و عقبگردها و اختلافاتشان را به یاد بیاوریم که با مرگ هم پایان نمیپذیرند. و باید به یاد بیاوریم کسانی که برجای آنها نشستند همچون بن لادن، الزرقاوی و ابی بکر البغدادیاند.
اولین رهبران را امیدی که درآن زندگی کردند به صحنه آورد، ناکام زندگی کردند چون آن را محقق نساختند بی آنکه بیشترشان بدانند که طرح مدتها پیش ازآنها مرده بود و آنها در آن نقش داشتند چه بخواهند و چه نخواهند.
رهبران بسیج دوم را اما کینه و شکاف و ناامیدی آورد و پشت سرخود ویرانی عظیمی برجای گذاشتند و اسلام را به عنوان مشکلی جهانی تبدیل کردند.
جالب اینکه دوره عربی و اسلامی هر دو برای بسیج شدن به پایان رسیده بودند در زمانی که سپیده بسیج نظامی و تودهوار آفتابش در اقیانوس عربی و در جهانی پهناورتر طلوع میکرد. و باز جالب اینکه بسیج نظامی و تودهوار همه و از اروپا تا آسیا و ایالات متحده بخشی از جوشش یا همه خروش خود را به بسیجی که داشتیم نسبت میدهد و از آنجا که آن را برای جهان شرمیبیند میخواهند با قدرت آن را از میان بردارند.
پس از پراکنده شدن بسیجها به کجا میرویم در زمانی که جهان برما هار شده و به جان ما افتاده است ؛ یک بار به بهانه رهایی ما از شرهای «داعشیان» و یک باره کمین کردن و سنگر گرفتن در سرزمینهای ما تا تروریسم برنگردد و بار سوم برای جستوجوی ثروتها در زمین و دریا و هوا که آنها مستحق آنها هستند و ما نیستیم؟
وقتی عزت الدوری در یکی از مغارههایی که درآنها مخفی شده بود مرد، بسیاری قصد داشتند ما را به دلیل احساسات و خاطراتی که برخی ازما نسبت به او و عراق چند دهه پیش داشتیم محاکمه کنند. اما ما در دوره سومی قرار داریم که الدوری با مرگ وارد آن شد و نه با زندگی، و فریاد این خواهد ماند که؛ ما به کجا میرویم؟