از حرفهای روستاییها با ویژگیهای روستا آشنا میشوی. هروقت درخانهای جمع شوند میان آنها بحث درباره چیزهایی که جهانشان را پرکرده آغاز میشود و با همین کار فصلهای سال و فصول زندگی را سپری میکنند. و گاهی همین صحبتها در سال بعد هم تکرار میشوند. و گاهی تعداد سخنگویان کم میشود که عمرها خود نیز مانند فصلها از میدان کوچک میگذرند. کودکان بازی میکنند و جوانانی که تظاهر میکنند اهمیتی به دختران جوان نمیدهند و پیرمردانی که داستانهای کودکی و جوانی را به یاد میآورند. اما دیگر جز درقالب داستان برنمیگردند.
بیرون باران میبارد... به درها آب میپاشد و به شیشه پنجرهها میکوبد و زمین به جویبارهایی تبدیل میشود که به سرعت راه خود را باز میکنند، آبیاری میدهند بی آنکه سیراب شوند. و باد در لابه لای درختان صنوبر صوت میکشد و بدل به هوهویی یکنواخت و گنگ میشود.
و این هم صحبتهای قدیم روستاییان که همچون تمثالی فراموش ناشندنی پیش چشمم میایستند. آنها میگفتند درخت بلوط و سندیان از یک مادر اما از دو پدرند. برگههای سندیان تمام زمستان سبز میمانند و برگههای بلوط خشک و زرد میشوند و باد به زمین میاندازد. اکنون این چقدر روشن به نظرمیرسد: درختانی عریان و در کنار آنها درختانی پوشیده از برگ، هردو نشانه کمبود. درختی که نیاز به چیزی یا کسی ندارد. بلوط از خانواده شاه بلوط است، اما در هند از رده مطرودان است. انگار آنجا نیست. اما روستاها کم درآمدند، هیچ چیز را بی استفاده نمیگذارند. برخی آن را آرد میکنند حتی اگر تلخ باشد و برخی آن را قهوه چاشت میسازند حتی اگر رقیق بشود.
یک روز به فلورانس رفتم. آدم برای چه به فلورانس میرود؟ برای تماشای موزه «اوویزی» از داخل میرود. تا در آن به عنوان زیباترین موزه روباز جهان بچرخد. وقتی خوب دقت کنی زیباترین چیزی که میبینی «از پیتز تا میکل آنجلو» است. اما من آنجا خودم را زیر درختی پر شاخ و برگ دیدم که همچون چتری سبز باز بود و درکنارش درختی دیگر سپس ردیفی طولانی و رو به پایین. یکی ایتالیایی را نگه داشتم و از او پرسیدم این درختها چیستاند؟ در کمال افتخار گفت: شاه بلوط.
اولین کاری که پس از بازگشت ازسفر انجام دادم کاشتن درخت شاهبلوط در کنار بلوط و سندیان بود.حالا حتماً بزرگ شدهاند و میوه دادهاند. من نیز بزرگ شدم و دیگر آرزو نمیکنم کاش بلوط شاه بلوطی باشد مانند همانی که تعریفش را میشنویم و نمیشناسیم. میدانی چرا؟ درختان شاه بلوط هرسال میوه میدهند و میوههاشان میریزند و کسی نمیچیند. ما یا مسافریم و یا خریدن شاه بلوط پخته و پوست کنده از دکان را راحتتر میبینیم. از پشت شیشه و باران به بچههای این یک خانواده نگاه میکنم: سندیان و بلوط و شاه بلوط. و از دور به میدان روستا نگاه میکنم. اکنون با چراغهای برقی روشن شده... و خالی است.