هربار که آثار غسان کنفانی را میخوانم از خود میپرسم این مبارز سرگرم مبارزه و آزادیبخشی که ازسن شانزده سالگی به دنبال رزق و روزی هم بود چگونه وقت کافی برای خلق و آراستن شاهکارهایش به دست میآورد. چگونه تنها طی 16 سال موفق شد جدای از مقالهها، نقاشیها، گفتوگوها و سخنرانیها در زمانی که سخنگوی جبهه مردمی بود و شرکت در همایشها 18کتاب که نه بلکه تحفه ادبی بیافریند درحالی که همیشه در احاطه دوستان و رفقایی بود که دفترش را ترک نمیکردند.
گولدمائیر مهلتش نداد. هنوز سی و شش ساله بود وقتی که دستور داد ترورش کنند با وجود آنکه او نه رهبرسیاسی بود و نظامی کارکشتهای. تنها ادیبی بود با سخنانی به تیزی شمشیر که نخست وزیر میدانست کودکی که آواره کرد در دل خود چنان خشمی دارد که سراسر جهان را پرمیکند و اضافه هم میآورد. دقیقاً 49 سال پیش موساد ماشین کوچک کنفانی را که جلوی خانهاش در الحازمیه بیروت پارک کرده بود بمبگذاری کرد و تا با خواهر زادهاش لمیس سوارآن شدند منفجرشد و بدن دختر هفده ساله به هوا رفت و تکههای آن روی درختان زیتون اطراف پراکنده شدند و بقایای پیکر غسان کنفانی را در دره مجاور یافتند.
پسرش فایز که آن زمان کودکی بود و هنوز قطار برقی را که پدرش پیش از ترک خانه درآن روز شوم تعمیرکرد به یادمیآورد مینویسد« گاهی با هم در باغچه کارمیکردیم. وقتی هوا خیلی گرم میشد پیراهنهایمان را درمیآوردیم و پس از کار معمولاً به من یادمیداد چطوری از سلاح کمری کوچکی که برایم خریده بود استفاده کنم». فایز پسر آنی، بانوی دانمارکی که عاشق عربها و فلسطینیها شد و هنوز درکنار آنها مبارزه میکند، آن روز وعده کرد اگر بزرگ شود مانند پدرش میشود« مبارزه میکنم تا به فلسطین و خاکی که پدرم و ام سعد خیلی دربارهاش گفتند برگردم».
کنفانی تنها یک بار از خانهاش آواره نشد بلکه چندین بار. خانواده یافا را به مقصد عکا ترک کردند با این تصور که از کشتارهایی که اخبارش در شهرها میپیچید دور شوند. اما آنها خیلی زود خود را با صدها هزار خانواده دیگر ناگزیر دیدند که مأوای خود را به جایی ناشناخته ترک میکنند. کودک دوازده ساله جنگجویان فلسطینی را دید که از خاکشان دفاع میکنند، با ارتش نجات عربی به فرماندهی شیشکلی زندگی کرد، خانوادهاش وارد دفاع از خانه خود شدند، اما در نهایت ناچار شدند سوار بر کامیونی به حومه صیدا بروند. نزدیکترین جا به مرزهای فلسطین در انتظار بازگشت. اما خاندان کنفانی خیلی زود فهمیدند درجیبشان جزاندکی پول باقی نمانده و انتظار طولانی خواهد بود و به سوریه منتقل شدند. غسان کارهای مختلف کرد؛ خطاطی روی پارچه، کارگری در چاپخانه، معلمی و...
کنفانی درباره یک وطن خیالی یا با انگیزههای روایی ننوشت، آنچه به چشم خود دید ثبت کرد. داستان بدیع «بازگشته به حیفا» را طی یک ماه نگاشت؛ وقتی به دنبال کودتای قومیهای سوری در اوایل سال 1962 ناچار شد در خانهاش در بیروت بماند. آن زمان یکی از مهمترین نویسندگان جهان عرب در قرن بیستم بود و بدون مدارک رسمی در پایتخت لبنان زندگی میکرد. گشتهای امنیتی به دنبال افراد مشکوک به شرکت درکودتا میگشتند و وقتی به ساختمانش در خیابان الحمرا رسیدند از دربان ساختمان پرسیدند و گفت زنی خارجی زندگی میکند و آنها رفتند. کنفانی در مخفیگاهش منزوی شد تا داستانش را بنویسد و به یاد ماجراهایی افتاد که او را به این پنهان شدن الزامی دردناک رساندند. رمان مشهورترش «مردان در آفتاب» چیزی جز بیان احساس خشم کشندهاش نبود، وقتی که در کویت کارمیکرد و مجبور بود برای دیدار با خانوادهاش در سوریه با ماشین از صحراهای عربی سفرکند و گرما و خستگی را تاب بیاورد.
در همه تجربههای زندگی کوتاه و آکنده از احساساتش، فلسطین حاضر بود انگار وجدان، من و همهاش بود. حتی برای لحظهای نتوانست اهانت بیرون رانده شدن را فراموش کند. تمرد علیه خواری لحظهای رهایش نکرد و لابد این احساس در دل همه کودکانی خانه میکند که میبینیم خانههاشان ویران میشود...
غسان با عطش و سیری ناپذیر میخواند و با سرعتی بالا مینوشت. در فلسطین به جای عربی فرانسه آموخت و در مدت اقامتش در کویت آن یکی را جبران کرد. اقامت در کویت مرحلهای سرنوشتساز بود که شکلگیری ادبی واقعیاش در آن آغاز شد و در بیروت تجربه مقاومت سبکش را تراشید و صیقل داد. همان قدر که سرزنده و پر انرژی بود و زندگی را در اطراف خود میپراکند، نسبت به مرگ بی مبالات بود، به شرط آنکه بزرگوارانه و سربلند غافلگیرش کند. چرا که« برای عقابها مهم نیست کجا بمیرند» تا زمانی که بدنها سقوط میکنند و اندیشهها میمانند.