فاضل السلطانى
TT

عشق در زمان وبا و اوکراین

در کتاب هنری میلر« کتاب‌ها و زندگی من» که اصل آن در اوایل دهه شصت میلادی منتشر شد و سال 2014 توسط اسامه منزلجی به عربی ترجمه و انتشارات المدی منتشر کرد، جمله‌ای به چشم می‌خورد که به نظر می‌رسد در نوشته‌های میلر و طبیعت زندگی‌اش استثنایی و عجیب است و منتقدان آن را «عبثی»، «نهیلیستی» و برخی «غیراخلاقی» توصیف می‌کنند. جمله چنین می‌گوید که «ترس از زندگی هرگز تا این حد رواج نداشته. ترس از زندگی جای ترس از مرگ نشسته. و زندگی و مرگ هم معنا شده‌اند».
و این جمله‌ای هولناک است که فرد در زمان خواندن برآن درنگ نمی‌کند و شاید آن را به عامل شخصی مربوط به خود نویسنده یا شرایط مرتبط به آن دوره انتقالی حواله کند که درآن جنگ سرد بین دو غول امریکا و شوروی پس از بحران دوم برلن درسال1961 خبر از فاجعه‌ای جهانی می‌داد که نزدیک بود آن زمان به رویارویی بزرگ نظامی بین دو غول منجر شود. بحران موشکی کوبا هم با آن همراه شد همانند وضعیت کنونی بین روسیه و اوکراین.
میلر درباره ما و جهان کنونی ما می‌نوشت. آری، ما از زندگی می‌هراسیم... تا سرحد تن‌لرزه ازآن می‌ترسیم. و البته با ترس، هرترسی، آن سرزندگی زنده کنارمی‌رود که به استنساخ زندگی کمک می‌رساند که ویلیام بلیک آن را «غبطه جاودان» می‌نامید.
چقدر این جمله میلر اکنون اوج تجسم خود را می‌یابد و حتی بعد مضاعفی می‌گیرد، ما نه تنها از زندگی می‌ترسیم، از دست‌ها و خوراک و پوشاک و سایه‌هامان و حتی از دیگران نیز می‌هراسیم. و آن «دیگران» انتزاعی، اشباح و دور از ما نیستند، بلکه دوستان نزدیک به ما، آنهایی که شبانه روز به پوست ما چسبیده‌اند، که جوهره وجودی و بقای ما به عنوان انسان را تشکیل می‌دهند. همان فاصله بین ما و زندگی که می‌بینیم هر روز بیشتر و بیشتر می‌شود و پر از حفره و دره و چاه‌های روبازی است که باید در هر قدمی که برمی‌داریم حواس‌مان به آن باشد و چشمان‌مان را حتی در وسط روز خوب باز کنیم.
ما و شاید همه ما احساس می‌کنیم دیگر آن موجودات رهایی که در روزگاران سپری شده بودیم نیستیم... چیزی برای همیشه در ما تغییرکرده. بدل به حکایتی کهن شدیم که برای نسل‌های آینده روایت خواهد شد، احمق یا دیوانه روایت می‌کند و هیچ معنایی ندارد همان طور که هملت چند قرن پیش یک بار فریاد زد. این تنها اثر مصیبت بزرگ (کرونا) نیست... این بخش قابل مشاهده ماجراست، چراغ قرمزی است که ندیدیم درحالی که در دهلیزهای فاصله می‌خزیدیم که پیش ما بدون افقی نزدیک می‌گذرد.
مصیبت بزرگ ناگهانی از راه نرسید، بلکه زیرپوست سال‌ها و سال‌ها انباشته می‌شد تا اینکه بزرگ شد و به سمت لباس‌های ما خزید و بی آنکه ببینیم در ریه‌های ما رشد می‌کند. و به نظر می‌رسد با وجود همه چراغ قرمزها همچنان قدم برمی‌داریم. به یک دلیل درسی نیاموختیم: چون ما نتوانستیم «کتاب زندگی» را بخوانیم که همیشه روبه روی ما باز است، چون ما به اندازه کافی این زندگی را دوست نداریم. به جای آن کتاب جنگ، سرکوب، دروغ و گمراه ساختن را گشودیم... کتاب مرگ را.
و اینگونه آرام آرام وارد مرحله بسیار بسته‌ای شدیم که نمی‌دانیم چگونه ازآن بیرون بیاییم. اما این مسئله برای بشریت تازگی ندارد و پیش از این مراحل بسته بسیاری را از سرگذرانده به خصوص در قرن بیستم؛ در دو جنگ جهانی و بعد فاشیزم و نازیسم و بحران مالی سال 1929 و جنگ سرد که امروز خود را بازتولید می‌کند.
و علت همان است که بود: ما زندگی را دوست نداریم... به اندازه کافی دوستش نداریم. و با این حال، بشریت که به گفته یکی از فلاسفه تنها مشکلاتی را برخود مطرح می‌کند که می‎تواند حل‌شان کند، علیرغم مسیر گسسته‌اش توانست اندکی از کیان متلاشی خود را ترمیم کند و برخی از تکه پاره‌های خود را جمع کند آن هم با اندکی عشق.
اندکی عشق همه آن چیزی است که در این زندگی فانی به آن نیاز داریم.