انعام کجه جی
روزنامه نگار ونویسنده
TT

«بربرها»

روزی خاص در روستا است. نه مثل روزهای یکنواخت دیگر. اهالی آماده شده‌اند، بنرهای خوش‌آمدگویی نوشته‌اند و منتظر مهمان‌ها ایستاده‌اند. شورای روستا به دعوت شهردار و با تشویق معلم مدرسه تشکیل جلسه داده و به اتفاق آرا موافقت کرده‌اند که یک خانواده اوکراینی از مهاجرین جنگ را بپذیرند.
بامبون یک روستای کوچک در منطقه بروتانی در غرب فرانسه است. جمعیت کم، یک مدرسه، یک بقالی و یک رستوران که پنکیک‌های معروف کِرِپ در آن سرو می‌شود. به جز این، همه‌جا پر از اندوه و ابر و باران است. اوکراینی‌ها فرصتی برای تغییر و احساس همدلی با ستمدیدگان دنیا خواهند بود. شهرداری خانه کوچکی را برای تازه‌واردان بازسازی کرده و اهالی در مبله کردن آن همکاری کرده‌اند. اما در لحظه آخر، یک شوک به سرشان فرود آمد. خانواده‌ای که قرار بود در میانشان ساکن شود، از پناهندگان اوکراینی نیست، بلکه از سوریه است. وای خدای من!
عصبیّت‌های نژادپرستانه و حساسیت‌های پنهانی زیر پوست فوران کردند. شایعات و حدس و گمان‌ها همه‌جا پیچید. نگرانی همه را فرا گرفت. در بقالی. در مدرسه. در مزرعه کنگر فرنگی. در کلیسا. حتی میان زوج‌ها در اتاق خواب. سوری‌ها مسلمان هستند. بربرهای غیر متمدن. زنانشان محجبه و کودکانشان کثیف‌اند. شاید حتی تروریست باشند.
این داستان فیلمی است که چند روز پیش در فرانسه اکران شد. عنوانش «بربرها» و کارگردان آن جولی دِلپی است. با وجود جدیت موضوع، او به‌خوبی توانسته با رویکردی طنزآمیز که خالی از بوی عمیق انسانی نیست، آن را به تصویر بکشد. مهم‌تر از همه، نگاه او به موضوع، عینی و منصفانه بوده است.
سوری‌ها می‌رسند و با چهره‌های عبوس مواجه می‌شوند. شهردار تلاش می‌کند تا تنش را کاهش دهد و معلم مدرسه با گرمی به استقبال آنها می‌آید. پناهندگانی که از نظر ادب و پوشش با اهالی روستا تفاوتی ندارند و حتی از آنها باسوادترند. پدربزرگ خانواده نویسنده و شاعر است، پسرش مهندس معمار است و خواهرش پزشکی است که شوهرش را در جنگ از دست داده و پایش قطع شده است. همسر پسر یک طراح گرافیک است و دختر نوجوانش پر از طراوت جوانی و پسر کوچکش باهوش است و زبان فرانسه را زودتر از بقیه یاد گرفته.
اما همزیستی آسان نبود. معلم به همراه سوری‌ها به بقالی می‌رود. مهندس در مقابل سبد گردو متوقف می‌شود و به یاد فراوانی کشورش می‌افتد. دستش به سمت یکی از گردوها دراز می‌شود، اما بقال با فریاد به او می‌گوید که به کالا دست نزند. معلم داوطلب می‌شود تا پولش را بدهد. بقال برای یک گردو سه یورو می‌گیرد.
ورود سوری‌ها خلق و خوی بعضی از اهالی را آشکار می‌کند و اختلافاتی را که در زیر لایه‌ها پنهان بود، منفجر می‌سازد. زن بقال، همسر خیانتکارش را ترک می‌کند. لوله‌کش، نژادپرست بودن خود را آشکار می‌کند. صاحب رستوران عصبانی می‌شود، زیرا پدربزرگ خانواده غذای پنکیک او را دوست ندارد. همسر لوله‌کش ناگهان درد زایمان می‌گیرد و آمبولانس دیر می‌رسد، در نتیجه پزشک سوری به او کمک می‌کند زایمان کند. پسری از اهالی روستا عاشق همکلاسی سوری‌اش می‌شود و پدربزرگ دختر به او توصیه می‌کند برایش شعر بنویسد. پسر شعری می‌نویسد و آن را به کمک کامپیوتر ترجمه می‌کند و یاد می‌گیرد که چگونه آن را به عربی برای معشوقه‌اش بخواند.
اوضاع پیچیده می‌شود، اما در نهایت حل می‌شود. صاحب مزرعه به سوری پیشنهاد می‌دهد که کلبه‌ای متروکه را به قیمت یک یورو به او بفروشد. پدربزرگ برای آموزش خمیر پنکیک به صاحب رستوران داوطلب می‌شود. فیلم با پایانی خوش به اتمام می‌رسد و همسر لوله‌کش تصمیم می‌گیرد نام نوزادش را «آلما» بگذارد، به نام دکتر سوری.