ماریو بارگاس یوسا
TT

خانه بوکاشیو

شهر «شرتالدو» ایتالیایی در منطقه توسکانا هنوز تمام دیوارهای قدیمی خود از دوران میانه را حفظ کرده است، اما خانه‌ای که جووانی بوکاشیو در آن به دنیا آمد، در طول جنگ جهانی دوم بمباران و ویران و پس از آن با دقت فراوان بازسازی شد و ایوان بلند آن باز به مناظری از تپه‌های زیتون، سرو و کاج که تا دامنه‌های شهر «سان جیمینیانو» با برج‌های بلند خود کشیده شده، مشرف است.
تنها چیزی که از نویسنده مشهور باقی مانده، یک کفش پاره از چوب و چرم است که زیر یکی از دیوارهای فروریخته پیدا شده و هنوز معلوم نیست که آیا این کفش متعلق به خود او بوده یا یکی از اعضای خانواده‌اش. در خانه بازسازی شده، کتابخانه‌ای وجود دارد که شامل صدها ترجمه از شاهکار او «دکامرون» به تمام زبان‌ها و قفسه‌هایی که ده‌ها تحقیق پیرامون آن را در خود جای داده است. این شهر مجموعه‌ای کوچک از خانه‌های سنگی زیبا با سقف‌های سفالی و چوبی قدیمی است و پدر بوکاشیو یکی از ثروتمندترین تجار آن بود.
جووانی فرزندی نامشروع بود که پدرش پس از رسیدن او به ده سالگی، او را به رسمیت شناخت و معلوم نیست مادرش چه کسی بوده، ولی احتمالاً از یک خانواده فقیر بوده است. بوکاشیو جوان از شهر شرتالدو به ناپل رفت تا حقوق و حسابداری بخواند و به کارهای خانواده بپردازد، اما خیلی زود فهمید که دعوت او در ادبیات است و تمام شور و شوق خود را به آن اختصاص داد و در آن به تبحر رسید. او یکی از نخبگان فرهنگی شد و در ادبیات کلاسیک، لاتین و یونانی و علوم الهیات متخصص گشت، تا این که طاعون در سال ۱۳۴۸ میلادی شهر فلورانس را در نوردید.
بوکاشیو پنجاه و پنج ساله بود که طاعون به مرکز توسکانا رسید، بیماری‌ای که از طریق موش‌هایی که کشتی‌ها از شرق به همراه ادویه وارد می‌کردند منتقل شده بود و جان چهل هزار نفر از جمعیت فلورانس را گرفت که معادل یک سوم آن زمان بود. این فاجعه باعث شد بوکاشیو از مطالعات الهیاتی در دیرها و از ادبیات لاتین و یونانی فاصله بگیرد (که بعدها به آن بازگشت) و توجه او به مردم عادی و ساده، به‌ویژه گدایان دوره‌گرد و توده‌های فقیر جلب شود. او با زبان و اصطلاحات آنان آشنا شد و از فساد و بی‌دینی آن‌ها که در اثر گسترش وبا و پیش‌بینی پایان قریب‌الوقوع دنیا به اوج خود رسیده بود، تاثیر گرفت. به لطف این تعامل عمیق با حاشیه‌نشینان در آن دوران از فقر، او توانست «دکامرون» را بنویسد که اصول نثر ادبی ایتالیایی را پایه‌گذاری کرد و برای هنر داستان‌نویسی در غرب پیش‌نیاز شد. پس از او نویسندگانی چون شوسر، رابل‌یه، پو، چخوف، کُنراد، مونپاسان، چسترتن، کیپلینگ و بورخس از آن الهام گرفتند تا به امروز.
معلوم نیست که بوکاشیو کجا آن داستان‌ها، تقریباً صد عدد، را که در «دکامرون» گنجانده است، بین سال‌های ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۱ نوشته است (شاید میان دیوارهای خانه‌اش در شرتالدو که زمانی که دچار بحران می‌شد، در آن پناه می‌گرفت). اما به لطف این داستان‌های تباه و عالی، می‌دانیم که او ردای یک اندیشمند و آکادمیک محترم را کنار گذاشت و به نویسنده‌ای مردمی و پر شهرت تبدیل شد. اولین چاپ کتاب او در ونیز در سال ۱۴۹۲ منتشر شد، پس از آنکه نسخه‌های دست‌نویس آن در ده‌ها هزار نسخه گسترش یافته بود. شاید همین تعداد زیاد نسخه‌های دست‌نویس بود که باعث شد او از سوزاندن آن‌ها صرف‌نظر کند، زمانی که در پنجاه سالگی، تمایل مذهبی‌اش به تأثیر یکی از کشیش‌ها بیدار شد و از نوشتن مدح در مورد لذت‌های جنسی و نکوهش روحانیون پشیمان شد. همچنین دوستش، شاعر بزرگ پترارکا، که از این داستان‌ها چندان خوشش نمی‌آمد، به او نصیحت کرد که آن‌ها را نسوزاند. به هر حال، این داستان‌ها در میان خوانندگان محبوبیت زیادی یافته بود و الگوی بسیاری در اروپا شد و همچنان پس از هفت قرن از نگارش آن‌ها، خوانندگان با شور و لذت به آن‌ها روی می‌آورند.
در محله قدیمی مرکز شرتالدو، یک رستوران کوچک وجود دارد که هر سال در بهار «مهمانی باشکوه بوکاشیو» را برگزار می‌کند، اما از آن‌جا که بازدید من در فصل زمستان بود، تنها به سوپ توسکانی معروف از نان، سبزیجات و حبوبات بسنده کردم. در یکی از پوسترهایی که به دیوار خانه‌ای که او در آن به دنیا آمده آویخته است، می‌خوانم که یکی از وصیت‌هایی که او به جا گذاشته بود و از اشراف فلورانس خواسته بود پس از مرگش انجام دهند، اهدای ده سکه طلا به دختر دانته آلیگیری، بیاتریچه، راهبه‌ محبوس در دیر سنت استفان زیتونی بود.
دانته را زمانی که در ناپل بود کشف کرد و تا مرگش به شعرش علاقه‌ای عمیق داشت. تا به امروز، شهر فلورانس صدها نسخه خطی که توسط خودش نوشته شده و شامل متون کلاسیک و همچنین داستان‌های دکامرون است را نگهداری می‌کند. در میان این نسخه‌ها، نسخه‌ای از کمدیا وجود دارد که با دست خود نوشته و اولین زندگی‌نامه‌ای است که در آن زمان برای شاعر بزرگ ایتالیا نوشته شده و توسط حاکم فلورانس مأمور به نگارش آن شده بود. در این زندگی‌نامه، به خوانندگان نبوغ ادبی و فلسفی دانته و منابع الهیاتی شعر او توضیح داده شده است، شعری که بعدها به لطف او به «الهیاتی» معروف شد.
سال‌ها پیش، شهرداری شرتالدو باغی ساخت، شبیه باغی که در آن دختران دکامرون با سه پسر جوان ملاقات می‌کردند تا داستان‌ها و حکایت‌های عاشقانه را به اشتراک بگذارند. اما باغ واقعی در شهر سان دومینیکو قرار دارد، بر تپه‌ای مشرف به فلورانس. در آن‌جا همچنین موسسه دانشگاهی اروپایی قرار دارد. در این شهر، نویسنده بزرگ فرانسوی، الکساندر دوما، زندگی می‌کرد و توصیف زیبایی از این مکان برای ما به جا گذاشته است. اما امروز از آن باغ‌های سرسبز، با دریاچه‌ها و جویبارهایشان و گوزن‌هایی که در آن می‌چریدند و قصر عظیمی که آن پسران در آن جمع می‌شدند، اثری جز یادگار بر جای نمانده است.
در راه بازگشت به شهر، به شهر کوچک «کُربینیانو» می‌رویم که در آن یکی از خانه‌هایی که بوکاشیو در آن زندگی کرده، قرار دارد و جایی است که به اعتقاد برخی او کتاب «نینفالی فیزولانو» را در آن نوشته است.
این مسیر در گام‌های بوکاشیو زیباست، اما درنگ بر جزئیات زندگی او در شرتالدو، جایی که او آخرین روزهایش را به عنوان مردی فقیر، بیمار و رنجور گذراند و یک خدمتکار پیر به او کمک می‌کرد در حالی که خودش قادر به حرکت نبود، باعث اندوه و تأمل عمیقی می‌شود. و من احساس تحسین بی‌نظیری می‌کنم وقتی به یاد می‌آورم که او، پس از اینکه چاقی او را از پای انداخت، روز و شب خود را به بازبینی ترجمه لاتین حماسه هومر توسط دوستش راهب لیونسیو می‌گذراند.
بوکاشیو در سال ۱۳۷۵ درگذشت و در کلیسای سنت یعقوب و فیلیپ دفن شد، که هنوز تا امروز زیبایی خود را حفظ کرده است. و چون در شرتالدو فروشگاه گل وجود ندارد، برگ لور را از قربانگاه کوچک دزدیدم و آن را بر مزارش گذاشتم، در حالی که زیر لب می‌گفتم: «ممنونم استاد.»